قلم

سخت بود اول نتوانستم اما بعد دوباره و چند باره سعی کردم تا بالاخره موفق شدم ،مدتی بود که نمی توانستم کلمات را راست و درست بنویسم از آخرین باری که کارم را درست انجام داده بودم هشت سال میگذشت.آن روزها زیر اسامی بسیاری خط می کشیدم و در کنار تاریخ علامت میزدم.

در گذشته زندگی مخفی بسیاری داشتیم زیرا داشتن من و امثال من جرم محسوب میشد و هرکس که با ما صمیمی میشد طبق قانونی که خودمان نوشته بودیم ،مجرم شناخته می شد!

سربازی که شروع شد سرمان را تراشیدند ،حسابی تیز بودیم.مدتی طول کشید تا نوشتن را یاد بگیرم.از صبح تا شب باید یک حرف را بارها تکرار میکردی و چندین بار آنرا از بالا به پایین می نوشتی.

یادم می آید عصر همان روز که بابا آب داد را بعنوان اولین جمله نوشته بودم باران زیادی بارید.و من فهمیدم که حرکت بر روی کاغذ در خیلی از مسائل تاثیر دارد.چقدر آن روز خوشحال بودم که میتوانم کلمات را در کنار هم قرار دهم و جملات را بسازم.

پدر بزرگ به من بعنوان هدیه پرچم کوچکی داده بود که هنگام نوشتن تکان میخورد و به من احساس خوبی می داد.پدر بزرگم میگفت:باید مواظب حرکاتت باشی ،همیشه راست بنویس بر ما قسم خورده شده است!

نمی دانم چرا امشب بعد از هشت سال این موضوع به خاطرش آمد!یک جور دلتنگی وجودش را فرا میگیرد تصمیم میگیرد دینش را ادا و به نصیحت پدر بزرگش عمل نماید . سخت بود، حرکت بر روی کاغذ بعد از این همه سال ننوشتن اول نتوانست اما بعد دوباره و چند باره سعی کرد تا بالاخره سپیدی صبح که از پنجره داخل شد او هم راست ترین جمله زندگی را تمام کردم :

بابا نان ندارد

و به سختی شکست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد