معراج

رفتی 

تا انتهای بیکرانه ها 

آنسوی گدازه های خورشید 

با نفسهای بریده بریده 

پیوسته می شدی 

آنگاه که رهوار بر اسب جنون 

                                      گم می گشتم 

                                                           در آسمانه چشمانت. 

 

 

بندرعباس آذر ۷۸

ایستاده در باران

از تشنگی 

 در سیلی عظیم 

آرزوها یکایک غرق می شوند 

در سرما و سیاهی 

فقط توانستی انبوهی ازواژهای مرده بیابی 

ومن دوباره زاده شدم 

ایستاده در باران 

آنگاه که دشنه 

درآستانهء فردایی بی کتاب 

                                     برگرده باد فرو می نشست. 

 

 

بندرعباس آبان۷۸

شاعر ناشناس


به ‌نام خداوند مردآفرین
که بر حسن صنعش هزار آفرین

خدایی که از گِل مرا خلق کرد
چنین عاقل و بالغ و نازنین

خدایی که مردی چو من آفرید
و شد نام وی احسن‌الخالقین

پس از آفرینش به من هدیه داد
مکانی درون بهشت برین

خدایی که از بس مرا خوب ساخت
ندارم نیازی به لاک، همچنین

رژ و ریمل و خط چشم و کرم
تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین

دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست
نه کار پزشک و پروتز، همین!

نداده مرا عشوه و مکر و ناز
نداده دم مشک من اشک و فین!

مرا ساده و بی‌ریا آفرید
جدا از حسادت و بی‌خشم و کین

زنی از همین سادگی سود برد
به من گفت از آن سیب قرمز بچین

من ساده چیدم از آن تک‌ درخت
و دادم به او سیب چون انگبین

چو وارد نبودم به دوز و کلک
من افتادم از آسمان بر زمین

و البته در این مرا پند بود
که ای مرد پاکیزه و مه‌جبین

تو حرف زنان را از آن گوش گیر
و بیرون بده حرفشان را از این

که زن از همان بدو پیدایشت
نشسته مداوم تو را در کمین

اسیر

گوش به طپش  

قلب طبیعت 

در دشت بزرگ 

شادمان می خرامی 

بعد از کوهی سفید 

                           گویهای بلورین تورا می خوانند 

بدانجا می رسی 

اسیر در حصاری سبز 

به هرسو میدوی 

راه گریزی نیست 

می خواهی بگسلی 

چنگ میزنی 

                  دستانت خونی می شوند وحصار تنگ تر 

اکنون تو قربانی ای هستی 

در مدار چهل و پنج درجه ای 

به وسعت شانه هایت. 

 

بندرعباس مهر ۷۸ 

زندگی دیگر

همه جا تاریک بود.چشم چشم را نمی دید،اما اوبراحتی و آرام خودش را از میان انگشتان ظریف با نقش از گلهای حنایی خاک گرفته بالا  کشید و روبروی نگاه مرد متوقف شد،نگاهی پر از تعصب و ترس! از اینکه روی گلهای حنایی دست زن بالا آمده بود خجالت کشید و شاخکهایش را پایین آورد.هیچ حرکتی از هیچ کدامشان دیده نشد.مرد برای نترسیدن او پلک هم نمی زد،آهسته و آگاهانه خودش را از تیررس نگاه مرد دور کرد.مرد همچنان نگاهش را به گلهای حنایی دوخته بود. 

از خرده های بتن و پل طلایی گوشواره عبور کرد.در آینه های پولکی نگاهی انداخت و تصمیم گرفت بار دیگر برای رهایی از ظلمت تلاش کند.دفعه قبل که چند روزی طول کشید تا بالا برود یک دفعه این زن و مرد به زمین اضافه شده بودند. دیگر نه زن از دیدنش فرار می کرد و نه مرد دنبال او می دوید. 

راهروهای بلند و سفالهای تو خالی و لبه تیز سنگریزه ها حرکت را به کندی پیش می برد.حالا بعد از پیمودن این مسیر طولانی و سیاه رگه های نور از درز و شکاف خرده های بتن قدرت تاریکی را کمتر می کرد. تصور به پایان رسیدن راه،هیجان غریبی را ایجاد می کرد،بی تابی عجیبی احساس می کرد و شاخکهایش به شدت تکان می خورد.ناگهان رگه های نور خاموش شد و خرده سنگی که روی آن ایستاده بود از زیر پایش فرار کرد. به پشت افتاد و درمیان ستونهای سنگی ،بوی گچ، خون تازه و شیشه های رنگی غربال شد و به نقطه عمیق تری از زمین که انسانهای بیشتری را می توانست پیدا کند فرو رفت.  

 

*بندرعباس ۱۳۸۹*