همه جا تاریک بود.چشم چشم را نمی دید،اما اوبراحتی و آرام خودش را از میان انگشتان ظریف با نقش از گلهای حنایی خاک گرفته بالا کشید و روبروی نگاه مرد متوقف شد،نگاهی پر از تعصب و ترس! از اینکه روی گلهای حنایی دست زن بالا آمده بود خجالت کشید و شاخکهایش را پایین آورد.هیچ حرکتی از هیچ کدامشان دیده نشد.مرد برای نترسیدن او پلک هم نمی زد،آهسته و آگاهانه خودش را از تیررس نگاه مرد دور کرد.مرد همچنان نگاهش را به گلهای حنایی دوخته بود.
از خرده های بتن و پل طلایی گوشواره عبور کرد.در آینه های پولکی نگاهی انداخت و تصمیم گرفت بار دیگر برای رهایی از ظلمت تلاش کند.دفعه قبل که چند روزی طول کشید تا بالا برود یک دفعه این زن و مرد به زمین اضافه شده بودند. دیگر نه زن از دیدنش فرار می کرد و نه مرد دنبال او می دوید.
راهروهای بلند و سفالهای تو خالی و لبه تیز سنگریزه ها حرکت را به کندی پیش می برد.حالا بعد از پیمودن این مسیر طولانی و سیاه رگه های نور از درز و شکاف خرده های بتن قدرت تاریکی را کمتر می کرد. تصور به پایان رسیدن راه،هیجان غریبی را ایجاد می کرد،بی تابی عجیبی احساس می کرد و شاخکهایش به شدت تکان می خورد.ناگهان رگه های نور خاموش شد و خرده سنگی که روی آن ایستاده بود از زیر پایش فرار کرد. به پشت افتاد و درمیان ستونهای سنگی ،بوی گچ، خون تازه و شیشه های رنگی غربال شد و به نقطه عمیق تری از زمین که انسانهای بیشتری را می توانست پیدا کند فرو رفت.
*بندرعباس ۱۳۸۹*
وای...فک کنم ۴ باری خوندم..هر دفه بیشتر فهمیدم..اما بار ۵جم گیجه این شدم ک کجا داشته راه میرفته ک بتن و شیشه بوده و اون زن و مرد هم بودن کما اینکه وختی مرد ؛میرفته پیش ادمای دگ یعنی گورستان زیره پاش بوده .. همه اینا با هم یعنی جایی ک واسه ادم های مرده ارزشی قایل نیستن...
وای درکم درسته؟ یعنی چی؟
ممنون از اینکه سر زدی
برات نوشتم
سلام...