« خداوند از انسان چه می خواهد؟!...»


شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.

در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن
را می خواهد ومی پذیرد

«    نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!!!»

پیپ شکسته

                        

                                                                                                                                       

سالها از مرگ پدر بزرگ میگذرد،هنوز طبق عادت گذشته پییپش را تمیز میکنم. این تنها یادگاری است که از او برایم مانده ،یادم هست برای بدست آوردن آن یکروز تمام بدون آب و غذا گریه کردم تا مادرم رضایت داد.پیپ پدر بزرگ واقعا زیبا بود. گلها،درختها،زن ومردی که درآن گل و سبزهها میوه ای شبیه سیب بهم تعارف میکردند با ظرافت خاصی روی پیپ حکاکی شده بود. طوری که وقتی روشن میشد وتوتونها شروع به سوختن میکردند مثل این بود که زن ومرد توی آتش میسوزند،میخواهندفرارکننداما فریادهم نمیتوانندبزنند.باهرنفس پدربزرگ درختها ومحیط اطراف آنها گر می گرفت. من همیشه از دیدن این صحنه لذت میبردم وتازمانی که پیپ کشیدن پدربزرگ تمام می شد و همه آن منظره کاملاخاکستر می گشت آن راتماشامیکردم.

  امشب شب تولدم است. امسال درست می شوم همسن پدربزرگ توی عکس که روی دیوار زیر یک مجسمه ایستاده ،لباسش از سنگینی مدالها و غبار سالیان به یکطرف کج شده .عکس با ابروهای پرپشت بهم پیوسته ،چشمهای درشت،سبیلهای بلندو پیپ روشنی که اگر نزدیک بودی میتوانستی بوی عطر آن را بشنوی ،هیچ شباهتی به پدر بزرگ با آن قیافه آرام و مظلوم با سبیلهای کوتاه شده نداشت. تنها چیزی که آنها را به هم شبیه میکرد وقتی بود که او عصبانی میشد. آنموقع میتوانستی در عمق چشمهای پیرو غبار گرفته اش درست همان نگاه نافذ را که  لرزه بر اندام بیننده می انداخت ببینی . من بخاطر همین نگاهش بود که دوستش داشتم و هنگامی که با او بیرون میرفتم احساس امنیت وقدرت میکردم واین احساسی بود که فقط وقتی با پدر بزرگ بودم داشتم.

توی بچه ها با من که کوچکتر بودم خیلی خوب بود.حرف می زد،بازی میکردو میگذاشت روی پشتش سوار شوم و اسب سواری کنم. بعدها مادرم گفت توتنها بچه ای بودی که پدر بزرگ اجازه داده رو پشتش سوار شوی . مادرم همیشه وسایل شخصی پدر بزرگ را با اجازه خودش تمیز میکرد. اما به جعبه پیپ هیچ کاری نداشت. بزرگتر که شدم ،پدربزرگ اجازه دادپیپش را تمیز کنم. این برای من امتیاز بزرگی بود. چون تاآن موقع هیچ کس به پیپ پدربزرگ دست نزده بود.

جعبه پیپ را باز میکنم. به زن و مردی که سالهاست بدون هیچ آتشی در آرامش زندگی میکنندخیره می شوم. هنوز مقداری توتون توی جعبه هست،آنها را توی پیپ میگذارم وبا انگشت فشارمیدهدم.کبریت را میکشم. شعله های آن با نفسهای مکرر بطرف توتونها منحرف میشودولحظه ای بعد غلظت و طعم توتون رادر دهانم حس میکنم . چیزی غیر از دود به درونم وارد میشود. عطر شکلاتی فضا راآکنده میکند. دودرا که بیرون میدهم برای لحظه ای همه جا در غبار غلیظی فرو می رود طوری که هیچ چیز دیده نمی شود.

صداهایی میشنوم .دود را کنار میزنم. درختان و محیط اطرافم در حال سوختن هستند. چند سرباز عده ای را به درخت میبندندومیروند آتش هر لحظه به آنها نزدیکتر میشود،میخواهند فرار کنند هرچه تلاش میکنندنمیتوانند خودرا باز کنند. دهان را به قصد فریاد زدن رو به آسمان باز میکنند.ناگهان تمامی بدنشان جزیی از درخت می شود مثل اینکه نقش انسانی را برروی درخت کنده باشند. آتش به آنها میرسد واز ریشه و پاها شروع به سوختن می کنند. از چشمهای چوبی دانه های اشک سرازیر میشود. تا اینکه کاملا میسوزند. در آن دود و دم بوی چوب سوخته که با عطر شکلاتی درهم آمیخته شده ،زن ومردی را با چهره های آشنا میبینم که فریاد میزنند و سربازانی به زور آنها را از آنجا دور میکنند. زن برسروتن خود مشت می کوبد،مرد دادمی زندو کمک می خواهد.آتش لحظه به لحظه حریص تر و وحشی تر می شود. از شدت دود وغبار به سرفه می افتم .تازه متوجه سنگینی مدالهای روی پیراهنم میشوم. در یک لحظه زن خود را از دست سربازان رها میکندوبه آتش نزدیکتر میشود حالا می توانم صدای فریادش را بشنوم:‹‹آتش ،بچه ام توی آتش داره میسوزه کمک کنید،توروخدا ››سربازها او را ار آنجا دور می کنند.

احساس خستگی و سنگینی مدالها مرا بسوی کنده درختی کشاند وقتی نشستم انگار سالها ایستاده بودم . هوا گرم نبود نسیم خنکی می وزید. کم کم گرم می شدم و این گرما آرام آرام از پاهایم به بالا منتقل می شد تمام بدنم را گرمای مطبوعی فرا گرفت. فقط صدای گریه زنی در گوشم بود.صدای گریه زنی از دور دست.      

 

                                       

گناه

درد شروع می شود از  

رد خون خیابان ۲۲بهمن 

تا پشت چشم بند مشکی کلفت، 

بوی عرق 

بالامی رود از خستگی زنگار سی و پنج ساله جرثقیل اتوتاج  

چهره از درد مچاله

شکستن گلو درآیه 

پیچش پارچه در دست همسایه 

  تا نعمت خدا عبرت شود 

   برای کودکی که می آید 

 پنجره باز می شود  

 و باد  

 معصومیت از دست رفته

 ملافه ای که دیگر سفید نیست  

 را با خود خواهد برد. 

ملانصرالدین همیشه اشتباه می کرد


 
 ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند.
دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره.
اما ملا نصرالدین همیشه سکه ی نقره را انتخاب می‌کرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد.
هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه ی نقره را انتخاب می‌کرد.
تا این که مرد مهربانی از راه رسید و از این که ملانصرالدین را آن طور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد.
در گوشه ی میدان به سراغش رفت و گفت:
هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه ی طلا را بردار.
این طوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند.
ملا نصرالدین پاسخ داد:
ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه ی طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم.
شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام
 
 
 شرح حکایت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک) 
ملا نصرالدین با بهره‌گیری از استراتژی ترکیبی بازاریابی، قیمت کم‌ تر و ترویج، کسب و کار «گدایی» خود را رونق می‌بخشد.
او از یک طرف هزینه ی کمتری به مردم تحمیل می‌کند و از طرف دیگر مردم را تشویق می‌کند که به او پول بدهند .
 
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»
 
شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی)
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است.
او به خوبی می دانست که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند.
او می دانست که مردم، گدایی – یعنی از دست رنجدیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند.
در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه ی خود، فرصت دریافت پول را بدست می آورد.
«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی، آن ها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. »  
 
شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی)
 ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های  مردم داشت.
او به خوبی می دانست هنگامی که از دو سکه ی طلا و نقره ی مردم، شما نقره را بر می دارید آن ها احساسمی کنند که طلا را به آن ها بخشیده اید!
و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه ی طلا هم از اول مال خودشان بوده است .
و این زمان به اندازه ی آگاهی و درک مردم می تواند کوتاه شود.
هرچه مردم نا آگاه تر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانی تر خواهد بود.
در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه ی خود، فرصت دریافت پول را بدست می آورد..
«اگر بتوانی ضعف های مردم را بفهمی می توانی سر آن ها کلاه بگذاری ! و آن ها هم مدتی لذت خواهند برد! »
   
شما به تعدادی از مردم 100 هزار تومان بابت سهام عدالت! یا هر چیز دیگر بده (حداکثر معادل 4 میلیارد دلار)، آن وقت می توانی برای مدتی 400 میلیارد دلار درآمد نفت را هر جور خواستی خرج کنی!
البته مدت آن به میزان نا آگاهی مردم بستگی دارد!
 

یادداشتهای یک رسوایی

 

هنوز آسمان

نیامده جاری می شود

و طعم زولبیا با قهوه عربی

مخلوطی از

تکانهای پی درپی

قایق موتوری

با کابوسهای خیس

و سفیدی گوشت ماهی شیر

در میان تربچه های بنفش

با عطر رویال بلو

آرام آرام

در سرت پر می شود

پر می شود

از آویشنهای وحشی

آسیای دور

نزدیک می شود صدا

کسی از اتاق فرمان اعلام می کند:

تا ارتفاع چند هزار پایی

که به آسمان

نزدیکتر بشویم

تو کاملا رسوا شده ای! 

شهریور1388