وقتی انتظارش را نداری اتفاق می افتد

تقدیم به زنده یاد پیام عامری 

کلاویه های ناآرام 

در انتهای این لحظه می لرزند 

تیک تاک،تیک تاک 

وقت تمام شد 

و سمفونی ناموزون

با آرشه های ضخیم  

برتنه این گل ابریشم 

به پایان می رسد 

و تو در نهایت 

ضربه های این 

دهل می شکنی. 

 

فروردین ۹۲

کابوس

   تقدیم به صادق هدایت                                          

                                                              

از خیابان گذشتم به کلیسا که رسیدم وارد حیاط بسیار بزرگی شدم با ستونهای سفید بلند و درهای بزرگ چوبی ،در کنار یکی از درها پدر روحانی ایستاده بود سرم را به علامت احترام تکان دادم و داخل شدم روبروی من تابوتی قرار داشت.نزدیکتر رفتم دو شمع کافوری بالای سرش می سوخت. پارچه روی صورتش را پس زدم او با ْن قیافه با وقار وگیرنده اش دیدم،مثل اینکه همه علاقه های زمینی د رصورت او تحلیل رفته بود حالتی داشت که مرا وادار به کرنش می کرد.ولی در عین حال مرگ. به نظرم اتفاقی معمولی و طبیعی آمد.لبخند تمسخرآمیزی گوشه لب او خشک شده بود.

به خانه که رسیدم شب بود تاریکی این ماده غلیظ که در همه جا و درهمه چیز تراوش می کند خیالات و افکارم را از قید ثقل و سنگینی چیزهای زمینی آزاد کرده و به سوی سپهر آرام و خاموش پرواز می داد.مثل اینکه مرا روی بالهای شب پره طلایی گذاشته بودند و دریک دنیای تهی ودرخشان که به هیچ مانعی برنمیخورد گردش می کردم.

صبح با هوای سرد و رطوبتی که تا مغز استخوان نفوذ می کرد بیدار شدم،لباس عوض کردم و بیرون رفتم.درراه خواب تشیع جنازه ای که دیده بودم مثل فیلمی در ذهنم می گذشت غرق در فکر بودم که با ترمز ناشیانه راننده متوجه شدم مقابل گورستان پرلاشز رسیده ایم.همیشه نسبت به گورستانها احساس عجیبی داشتم.اما ناگهان چیزی برمن غالب شد،انگارآنجا را می شناختم. آیا این مکان را من سابقا"دیده بودم؟یا درخواب به من الهام شده بود؟نزدیکی عجیبی بین او وخودم احساس کردم بطوری که از این نزدیکی به وحشت افتادم چون من هیچ کس،حتی اقوام دور را دراین گورستان نداشتم.در همین موقع اتومبیل به راه افتاد و من از گورستان دورشدم.

شبها که میخوابیدم افکار باورنکردنی،ترسهای فراموش شده کابوس وار از جلو چشمم می گذشتند.چند روز بعد که دوباره خود را مقابل گورستان یافتم،بی راده به راننده گفتم توقف کند.پیاده شدم و به گورستان رفتم آنجا اشخاص مختلفی با یک شاخه یا دسته گل به دیدن قبور آمده بودند.در حالی که به اطراف نگاه میکردم یک لحظه توجه ام به پیرزنی خمیده جلب شد که ظاهرا"قصد داشت چیزی را ازمیان لباس سیاه بلند چین خورده ای که پوشیده بود بیرون بیاورد.من خود را پشت یک درخت پنهان کردم تا بهتر اورا زیر نظر بگیرم.اما پیرزن طوری نشست که پشتش به طرف من بود.ومن نتوانستم ببینم چه چیزی رابروی قبرقرارمی دهد. شیطنتی بچه گانه برای دانستن برمن مسلط شداز پشت درخت بیرون آمدم و بطرف پیرزن حرکت کردم هنگامی که به چند قدمی او رسیدم پیرزن بلند شد و رفت و من فقط برای لحظه ای شاید به اندازه پرتو گذرنده یک شعاع نور درتاریکی توانستم او راببینم.دویدم که اورا از نزدیک ببینم اما او رفته بود،به هر طرف نگاه کردم هیچ اثری از او دیده نمی شد انگار اصلا"آنجا نبوده است.با عصبانیت به سنگی کع آنجا بود لگدی زدم و متوجه صدای شکستم چیزی شدم.بطرف آن رفتم صدا از گلدانی بود که روی یک قبر گذاشته بودند.از بی دقتی خودم عصبانی و بسیار متاثر شدم تصمیم گرفتم برای جبران اشتباهم تکه های گلدان را به هم بچسبانم.

به خانه آمدم،وسایل لازم را آوردم و شروع به چسباندن آن کردم تکه آخر را هم چسباندم و گلدان کامل شد.میان حاشیه لوزی آن صورت زنی کشیده شده بود که چشمهایی سیاه و درشت (چشمهایی که در عین حال نافذ و مضطرب بود)و گونه های برجسته،پیشانی بلند،ابروهای باریک بهم پیوسته،لبهای گوشتالوی نیمه باز داشت.از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.در کنار پنجره ای که به خیابان باز می شد درختی بود که گل نیلوفر زیبایی داشت،تصمیم داشتم هرموقع گلدانی مناسب این گل پیدا کردم آن را بچینم. ناگهان یک سیاهی درآن سوی خیابان توجه مرا به خود جلب کرد.پیرزن،قوزی بود با همان لباس سیاه بلند،چشمهای سیاه نافذ،گونه های برجسته،پیشانی بلند،ابروهای باریک به هم پیوسته و لبهای گوشتالوی نیمه باز،نگاه می کرد بی آنکه نگاه کرده باشد.لبخند مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود.شاخه را رها کردم و به سرعت خود را به خیابان رساندم اما از پیرزن هیچ خبری نبود.

هوا تاریک می شد.آن احساس نزدیکی را که در خود حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود.مثل اینکه او را قبلا" دیده بودم. رنگش،حرکاتش همه به نظرم آشنا میآمد مثل اینکه روانم در زندگی پیشین با روان او همجوار بوده از یک اصل وماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم،تمام شب را به این فکر بودم.

فردای آن روز هرچه انتظار کشیدم ،هرچه جستجو کردم فایده ای نداشت،تمام شهر را زیر پا گذاشتم.نه یک روز،نه دو روز بلکه دو ماه و چهار روز،هر روز طرف غروب مثل مرغ سرکنده دور خانه مان می گشتم بطوری که همه خیابانها و سنگ فرش کوچه های اطراف آن را می شناختم.اما هیچ اثری از پیرزن پیدا نکردم.

درست یادم نیست هوا بکلی تاریک بود،قبل از اینکه خوابم ببرد با خودم حرف میزدم. دراین موقع حس کردم،حتم داشتم که بچه شده بودم.حس کردم کسی نزدیک من است،قلبم به شدت می تپید،ولی ترسی نداشتم،چشمهایم باز بود اما چون تاریکی خیلی غلیظ ومتراکم بود کسی را نمی دیدم. چند دقیق گذشت احساس می کردم نگاهی برویم سنگینی می کند،با خودم گفتم: شاید اوست!در همین لحظه دست خنکی روی پیشانی سوزانم را لمس کرد و بخواب رفتم.

نزدیک نهر که رسیدم پیش رویم یک تپه پیدا شد.هیکل خشک و بلند تپه مرا بیاد دایه ام انداخت،از کنار تپه گذشتم به محوطه کوچک و با صفایی رسیدم که اطرافش را تپه گرفته بود و بالای تپه قلعه بزرگی دیده می شد که با خشت ساخته شده بود. در این وقت احساس خستگی کردم رفتم کنار نهر زیر سایه درخت کهن سرو روی ماسه نشستم.جای خلوت و دنجی بود.به نظر آمد که تا حالا کسی پایش را اینجا نگذاشته ،ناگهان دیدم از پشت درختهای سرو زنی بیرون آمد،لباس سیاهی داشت که از تارو پود خیلی نازک و سبک(گویا با ابریشم)بافته شده بود. با لبهای گوشتالوی نیمه باز و چشمهای سیاه نافذش نگاه می کرد و به طرف من می آمد. به نظرم آمد که من او را دیده بودم و می شناختم. دایه ام بود!روی ماسه در کنار من نشست و مرا در بغلش نشاند.من پسر کوچکی بودم که انگشت سبابه دست چپش را به دهنش گذاشته بود. دایه ام کلوچه ای که همراهش بود به من داد و مرا بوسید،لبهای او طعم ته خیار می داد تلخ مزه و گس بود.در مواقع ترسناک زندگی خودم همین که صورت مهربان چشمهای گود و بی حرکت و کور و پرده های نازک بینی و پیشانی استخوانی پهن دایه ام را می دیدم،آرامشی در وجودم احساس می کردم. شاید امواج مرموزی از او تراوش می شد که باعث تسکین من بود.یک خال گوشتی روی شقیقه اش بود که رویش مو درآورده بود،گویا فقط این روز متوجه خال او شدم پیش از این وقتی به صورتش نگاه میکردم این طور دقیق نمی شدم.

از شدت اضطراب،مثل این که از خوابی عمیق و طولانی بیدار شده باشم،چشمهایم را مالاندم.در همان اتاق سابق خودم بودم تاریک روشن بود و مه روی شیشه ها را گرفته بود،صدای ناقوس کلیسا از دور شنیده می شد.در شومینه روبرویم گلهای آتش تبدیل به خاکستر سرد شده بود و به یک فوت بند بود.حس کردم که افکارم مثل گلهای آتش پوک و خاکستر شده است و بیک فون بند است.اولین چیزی که جستجو کردم گلدانی بود که در گورستان از پیرزن سیاه پوش به من رسیده بود.ولی گلدان روبروی من نبود.نگاه کردم دیدم دم در یک نفر با سایه خمیده چیزی را به شکل گلدان در دستمال چرکی بسته زیر بغلش گرفته بود،این سایه کسی جز پیرزن نبود که سرورویش را با شال گردن پیچیده بود.مین که خواستم از جایم تکان بخورم از در اتاق بیرون رفت . بلند شدم،خواستم دنبالش بدوم و آن گلدان،آن دستمال بسته را از او بگیرم،ولی پیرزن با زرنگی مخصوصی دور شده بود.برگشتم پنجره رو به خیابان را بازکردم هیکل خمیده پیرزن را درخیابان دیدم که ان دستمال بسته را زیر بغلش گرفته بود و افتان وخیزان می رفت تا اینکه بکلی پشت مه ناپدید شد.

نگاهی به گل نیلوفر کبود کنار پنجره انداختم،ناگهان باد شدیدی وزید و نیلوفر کبود را ازشاخه کند و با خود به پشت مهی که پیرزن در آن ناپدید شده بود برد.برگشتم و تقویمی که روی زمین افتاده بود را برداشتم:«نوزدهم آوریل»حس کردم وزن مرده ای روی سینه ام فشار می دهد....       

تقسیم شادی

اصلا حرفش را نزن!                    

اندوه که هیچ 

اینجا شادی ها  را هم  

نمی شود تقسیم کرد  

با دیگران که...  

                                            اصلا حرفش را نزن!                  

سال نو مبارک

کشیش سوار هواپیما شد.  کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.  در جای خویش قرار گرفت.  اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید.  مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.
هواپیما از زمین برخاست.  اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند.  پاسی گذشت.  همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت.  ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!"  همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند.  اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."  
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد." نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست  و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هم‌اکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت.  سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت.  همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد.  ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود.  گاهی  چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگربار به خواندن ادامه میداد.  پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود.
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند.  هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد.
  امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد.
کشیش ابداً نمیتوانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند.  بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد.  مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست.  او میخواست راز این آرامش را بداند.  همه رفتند؛ او ماند و دخترک.  کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت می‌کرد.  سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.
دخترک به سادگی جواب داد، "چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است."  گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!
-----------------------------------------
بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه میکند و به مبارزه میطلبد.  طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار میسازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی میسازد، آنچنان که هیچ ارادهای از خود نداریم و نمیتوانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم.  همه اینگونه اوقات را تجربه کردهایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسانتر از آن است که روی هوا، در پهنهء آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم.
امّا، به خاطر داشته باشیم، که پدر ما که در آسمان است، خلبانی هواپیما را به عهده دارد و با دست‌های آزموده و ماهر خویش آن را در پهنهء بیکران زندگی هدایت میکند.  او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک میداند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند.  نگران نباشید. 
 سالی خوب و خوش را برای همه انسانها آرزو میکنم.