من و تو

جاری می شوم 

درامتداد این لبهای نازک 

با گلبوته های بنفش 

از کمری باریک 

فرو می چکم 

و عطر زعفران با مارک چنل 

جهان را پر می کند.

وقتی انتظارش را نداری اتفاق می افتد

تقدیم به زنده یاد پیام عامری 

کلاویه های ناآرام 

در انتهای این لحظه می لرزند 

تیک تاک،تیک تاک 

وقت تمام شد 

و سمفونی ناموزون

با آرشه های ضخیم  

برتنه این گل ابریشم 

به پایان می رسد 

و تو در نهایت 

ضربه های این 

دهل می شکنی. 

 

فروردین ۹۲

تقسیم شادی

اصلا حرفش را نزن!                    

اندوه که هیچ 

اینجا شادی ها  را هم  

نمی شود تقسیم کرد  

با دیگران که...  

                                            اصلا حرفش را نزن!                  

تکلیف

بوی پیاز داغ که در سرت کهنه شد

افکار جدید با ریشه هایی بلند

و کلماتی که گیر می کنند

در ته حلق

و توگیر می کنی

میان بهشت و دوزخی که نمی دانی

کدامش؟

بهشت دنیا یا بهشت آخرت

بوی پیاز داغ که در سرت

کهنه تر می شود

دیگر نه افکار جدید

و نه هیچ کلمه ای

در حلقت گیر نمی کند

دست را زیر

پیراهن بلند سفیدت می بری

انگشت درون حلقه فلزی قفل می شود

و حالا مطمئنی

که در این مکان مقدس

ضامن تا آخر کشیده خواهد شد!

مهر1388

نمیدانم از کیست ولی زیباست!


 
 سخت آشفته و غمگین بودم…

 آنگه غضبناک زخود می پرسیدم:

بچه ها تنبل و چرا اینقدر بد اخلاقند...؟

دست کم میگیرند درس ومشق و تکالیف را چرا…؟

باید امروز یکی را بزنم،
 
اخم کنم و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

 چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !


اولی کامل بود،


دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم...


سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”


بازکن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله


ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار، 
دفتری پیدا کرد ……


گفت : آقا ایناهاش، 
دفتر مشق حسن


چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..


صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...


خجل و دل نگران، 
منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، 
یا که دعوا شاید


سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام، 
گفت : لطفی بکنید، 
و حسن را بسپارید به ما ”


گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده 
بچه ی سر به هوا، 
یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش، 
متورم شده است

درد سختی دارد، 
می بریمش دکتر 
با اجازه آقا …….


چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم


منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….


من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم


عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد  درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

***

یا چرا اصلا من 
عصبانی باشم

با محبت شاید،
گرهی بگشایم


با خشونت هرگز...

          با خشونت هرگز...

                   با خشونت هرگز...