دوست دارم داستان بلند بنویسم!

مصاحبه با عزت کاملی نویسنده داستان «آرام بگو آره»

روزهفتم

شنبه ،ساعت هفت صبح:

از این افتضاح تر دیگر نمی شود اول صبح همه جای دنیا خوب است الا این خراب شده، با هزار امید و اشتیاق لباسهایت را اتو میزنی تا صبح مثل یک کارمند مرتب سر کارت حاضر شوی .اما هنوز به ایستگاه نرسیده ،مثل موش آب کشیده میشوی. که حال خودت از سرو وضعت بهم میخورد .خسته شده ام ،دیگر به اینجام رسیده ،آخر تا کی ما باید هرساله همین اوضاع را داشته باشیم. سرویس میرسد سوار میشوم و در را محکم پشت سرم میبندم. 

 یکشنبه ،ساعت هفت صبح :

هوای گرگ و میش شفق غلظت شرجی را به مهی آرام تبدیل کرده بود.کارگران ساختمان کار روزانه شان را شروع کرده بودندکه مرد در خانه را بست و با ظاهری آراسته و کیفی دردست بر سر ایستگاه همیشگی اش منتظرایستاد . سی ودوساله نشان میدهد. با خط اتویی مرتب که نشانی خشکشویی خوبی را به ما یادآوری میکند. باچشمانی نافذ و نگاهی آرام خیابان اطراف را ورانداز میکند. زنی چند متر آنطرف تردرسمت راست پل ایستاده است. مرد اصلا متوجه حضور او نشده بود. چادر مشکی اش را بدور خودش پیچیده  و عصبی بنظر میرسید .باید از خانه وکلا یا دادستانهای آن طرف خیابان آمده باشد . تقریبا پشتش به مرد بود و قیافه برافروخته او را مرد وقتی به خوبی دید که سوار سرویس از جلویش عبور کرد.

دوشنبه ،ساعت هفت صبح:

هوا امروز کمی خنک شده نم نم باران تابستانی دیشب خیابانهای گلشهر را خیس کرده بود .همین طور که آفتاب  بالا میآمد بوی خوبی از خیابانها به مشام میرسید. مرد کیف اش را جستجو میکرد . چیزی که دنبالش میگشت پیدا نکرد،زیپ کیف را کشید و نگاهی به ساعتش انداخت امروز کمی دیرتر آمده بود.وقتی رسید زن سر ایستگاه خودش ایستاده بود طوری که مرد میتوانست نیم رخ اورا به خوبی ببیند. از عصبانیت دیروز اثری در چهره اش دیده نمی شد . حتما شب خوبی را گذرانده ! مینی بوس آبی رنگ جلوی زن توقف کرد. سوارشد ودر امتداد نگاه مرد در پیچ دوم خیابان ناپدید گشت .دوباره نگاهی به ساعتش انداخت امروز از سرویس جا مانده.

سه شنبه ،ساعت هفت صبح:

این هواهم مسخره اش را در آورده ،نه به آن لطافت بهاری دیروز نه به این شرجی چسبناک امروز.آن هم موقعی که گرما دارد مسیرهای آخرش را میپیماید. این هوا هم مثل این مردم بگیر نگیر دارد؛من که میگویم این هم نوعی زار است . برای همین اسم زاریها را گذاشته اند اهل هوا . عرق پیشانیش را که خشک کرد  متوجه آمدن زن شد.شاید هم اینبار طوری میآمد که مرد را متوجه خود کند! زنها هم یک جورهایی هوایی اند ،نه اینکه اهل هوا باشند اما گاهی وقتی ویرشان بگیرد دست هرچه زاری است از پشت می بندند.چادر سیاه ،مانتوی سرمه ای ،مقنعه مشکی ،عینک طبی را که روی بینی اش جابجا کرد متوجه آرایش ملایمی شد که در چهره زن به چشم میخورد   روژ قهوه ای ، خط لب نازک وسایه ملایم پشت چشم. مرد با خود گفت با ید صبح زود بیدار شده باشد که این طور وقت داشته به خود برسدبوقبوق مینی بوس مرد را از جایش پراند .سرش را پایین انداخت و سوار شد. وقتی شیشه صندلی که کنارش نشسته بودمقابل صورت زن رسید متوجه لبخند شیطنت آمیزی شد که بر روی لبهای گوشتالویش  نقش بسته بود.

 چهارشنبه،ساعت هفت صبح:

از قرار معلوم ناله های دیروز من به جایی رسیده و هوا امروز بهتر است . هرچه نباشد شهریور است و فصل آخر تابستان.

 امروز هم زمان سر ایستگاه رسیدند. زن فاصله همیشگی اش را کمتر کرد. و انگار که مرد صاحب خیابان است پرسید:آنجا یک موش گنده مرده وبا دست به ایستگاه خودش اشاره کرد.میتونم اینجا منتظر بمونم. مرد که هنوز خواب اول صبح کامل از سرش نپریده بود و انتظار چنین برخوردی را نداشت چرتش پاره شد و خواهش کنان جایی را برای زن باز کرد. بوی ادکلن هاوایی خواب را حسابی از سرش بیرون کرده بود.حالا میتوانست بخوبی برآمدگی سینه زن را که مانتویش به خاطر نوع مدلش به آن جلوه ای خاص بخشیده بود بخوبی ببیند. سینه ای که میتوانستی سرت را روی آن بگذاری و سریال مورد علاقه ات را درجایی نرم با آرامش کامل تماشا کنی بی آنکه حتی قسمتی از سرت بیرون بیافتدو گرمایی مطبوع بطور مساوی در تمامی سرت جریان یابد.

ماشینی جلوی مینی بوس پیچید صدای بوقی ممتد بلند شد،مردمتوجه آمدن سرویس شد و قبل از آنکه رسوایی دیروز تکرار شود خود را جمع و جورکرد.

 پنجشنبه،ساعت هفت صبح:

هوا صاف و بدون شرجی در این فصل سال کمی تعجب برانگیز است. پارسال تا اواسط مهرماه کولرها روشن بود. اما مثل اینکه امسال زمستان سردی پیش رو داریم.خنکای اول صبح را به ریه هایش فرو برد و لبخند بی دلیلی روی صورتش نقش بست. زن از آن طرف خیابان میآمدنزدیکترکه رسید سلامی دخترانه را به مرد تحویل داد و چند قدمی او ایستاد. احوال پرسی روزانه و صحبت در مورد وضع هوا و شهر با خنده های جذاب به اوجش رسیده بود که سرویس رسید ومرد ناخود آگاه به زن تعارف کرد: بفرمایید. خنده و خداحافظی تا فردا!

 جمعه ،ساعت هفت صبح:

مدتی است صبحها سنگ تمام گذاشته ،طوری که آدم فراموش میکند تا چند وقت پیش عرق از هفت چاک بد نش سرازیر بود . کارگر شهرداری که گوشه خیابان را جارو میزد ماسک زردی به صورت داشت. انصافا این بنده های خدا خیلی زحمت میکشند اخیرا هم که همه جا پارچه زده اند و ساعت بردن اشغالها را اعلام کرده اند. مدتها بود که موش و سگ وگربه مردم را عاصی کرده بودند.جوری که اگر میخواستی از روی جدول کنار خیابان بپری باید مواظب بودی یکدفعه موشی بیرون نپرد و بجای آن طرف داخل آب لجن نیافتی . ولی به لطف ماموران شهرداری از شر آنها خلاص شدیم . حالاکه درست فکر میکنم خیلی وقت است که دیگرهیچ موشی این اطراف ندیدم!

                                                                                              

* شهریور 84*

    

   

   

 

K.L

خورشید از میان 

شانه های تو طلوع می کند 

با رنگهای آبی و آجری 

در پهنه آسمانی که صدای غرشش 

تنت را می لرزاند اما 

خیس و خسته ،نه 

نه نمی شود که بشود 

می رود،می رود 

تا از یاد ببرد 

دو برج سرد سیمین را 

و چه دشوار 

چه سخت در می گذرد 

از این زن کمر باریک 

با پاره های سفید جین که از چشمها 

می زند بیرون،بلندت می کند 

می بردت به معبدی مقدس 

که گارنیش و مورگان و شیوا در برابر آن سر تعظیم فرود می آورند 

باشد که در تقدس عشق 

دیوید جونز باردیگر قلب خود را بدست آرد 

و بر عرشه مروارید سیاه،سکان کودکیها را 

چنان براند که فریادهامان 

عکس بشود در رنگهای آبشار پیچ در پیچ. 

هنوز خیال ستونهای سنگی 

و حیرانی تمدن اورنگهای اصلی 

تمام نشده که خستگی آوازهای شبانه 

و رقصهای اسکوار 

سفردرانتهای شب را به اسپایسی مکدونالد 

و رختخواب نرم فدرال وصل می کند 

تا پگاهی دیگرکه خورشید از میان 

شانه های تو طلوع کند 

و او با لبخندی نقاشی شده 

در رنگین کمان چشمانش 

به تو بگوید:«گود مورنینگ»  

 

مرداد۱۳۸۶

 

آدرس

خیابان اصلی  

انتهای کوچه گردن  

بعد از زیر گذر چانه 

پلاک لبانت را یافته بودم که 

سیب را به دستم دادی 

و آدمی از بهشت رانده شد 

بی آنکه بداند در چشمانی جا مانده 

که سرخی اش از بی خوابی شبانه بر صخره رویاها نبوده است. 

 

بندرعباس مرداد۱۳۸۵

تندیس شکسته

تکانهای پی در پی 

 خاکستر پاشیده بر خاطرات را پاک می کند 

نگاه  

آهسته آهسته می رود از چین معوج پیراهن 

تا دانه های درشت عرق 

تا نفسهای بریده بریده 

با خنده ای که در سرخی گونه ها محو می شود 

و سینی که بزرگ نمی شود و همچنان می زند میان دندانهای بالایی 

من سفر در ستاره ها را با سکوت آغاز می کنم 

و تو  

می مانی کنار 

تندیسهای سنگی در هم شکسته دختران بندر. 

 

بندرعباس مرداد۱۳۸۵