کابوس

   تقدیم به صادق هدایت                                          

                                                              

از خیابان گذشتم به کلیسا که رسیدم وارد حیاط بسیار بزرگی شدم با ستونهای سفید بلند و درهای بزرگ چوبی ،در کنار یکی از درها پدر روحانی ایستاده بود سرم را به علامت احترام تکان دادم و داخل شدم روبروی من تابوتی قرار داشت.نزدیکتر رفتم دو شمع کافوری بالای سرش می سوخت. پارچه روی صورتش را پس زدم او با ْن قیافه با وقار وگیرنده اش دیدم،مثل اینکه همه علاقه های زمینی د رصورت او تحلیل رفته بود حالتی داشت که مرا وادار به کرنش می کرد.ولی در عین حال مرگ. به نظرم اتفاقی معمولی و طبیعی آمد.لبخند تمسخرآمیزی گوشه لب او خشک شده بود.

به خانه که رسیدم شب بود تاریکی این ماده غلیظ که در همه جا و درهمه چیز تراوش می کند خیالات و افکارم را از قید ثقل و سنگینی چیزهای زمینی آزاد کرده و به سوی سپهر آرام و خاموش پرواز می داد.مثل اینکه مرا روی بالهای شب پره طلایی گذاشته بودند و دریک دنیای تهی ودرخشان که به هیچ مانعی برنمیخورد گردش می کردم.

صبح با هوای سرد و رطوبتی که تا مغز استخوان نفوذ می کرد بیدار شدم،لباس عوض کردم و بیرون رفتم.درراه خواب تشیع جنازه ای که دیده بودم مثل فیلمی در ذهنم می گذشت غرق در فکر بودم که با ترمز ناشیانه راننده متوجه شدم مقابل گورستان پرلاشز رسیده ایم.همیشه نسبت به گورستانها احساس عجیبی داشتم.اما ناگهان چیزی برمن غالب شد،انگارآنجا را می شناختم. آیا این مکان را من سابقا"دیده بودم؟یا درخواب به من الهام شده بود؟نزدیکی عجیبی بین او وخودم احساس کردم بطوری که از این نزدیکی به وحشت افتادم چون من هیچ کس،حتی اقوام دور را دراین گورستان نداشتم.در همین موقع اتومبیل به راه افتاد و من از گورستان دورشدم.

شبها که میخوابیدم افکار باورنکردنی،ترسهای فراموش شده کابوس وار از جلو چشمم می گذشتند.چند روز بعد که دوباره خود را مقابل گورستان یافتم،بی راده به راننده گفتم توقف کند.پیاده شدم و به گورستان رفتم آنجا اشخاص مختلفی با یک شاخه یا دسته گل به دیدن قبور آمده بودند.در حالی که به اطراف نگاه میکردم یک لحظه توجه ام به پیرزنی خمیده جلب شد که ظاهرا"قصد داشت چیزی را ازمیان لباس سیاه بلند چین خورده ای که پوشیده بود بیرون بیاورد.من خود را پشت یک درخت پنهان کردم تا بهتر اورا زیر نظر بگیرم.اما پیرزن طوری نشست که پشتش به طرف من بود.ومن نتوانستم ببینم چه چیزی رابروی قبرقرارمی دهد. شیطنتی بچه گانه برای دانستن برمن مسلط شداز پشت درخت بیرون آمدم و بطرف پیرزن حرکت کردم هنگامی که به چند قدمی او رسیدم پیرزن بلند شد و رفت و من فقط برای لحظه ای شاید به اندازه پرتو گذرنده یک شعاع نور درتاریکی توانستم او راببینم.دویدم که اورا از نزدیک ببینم اما او رفته بود،به هر طرف نگاه کردم هیچ اثری از او دیده نمی شد انگار اصلا"آنجا نبوده است.با عصبانیت به سنگی کع آنجا بود لگدی زدم و متوجه صدای شکستم چیزی شدم.بطرف آن رفتم صدا از گلدانی بود که روی یک قبر گذاشته بودند.از بی دقتی خودم عصبانی و بسیار متاثر شدم تصمیم گرفتم برای جبران اشتباهم تکه های گلدان را به هم بچسبانم.

به خانه آمدم،وسایل لازم را آوردم و شروع به چسباندن آن کردم تکه آخر را هم چسباندم و گلدان کامل شد.میان حاشیه لوزی آن صورت زنی کشیده شده بود که چشمهایی سیاه و درشت (چشمهایی که در عین حال نافذ و مضطرب بود)و گونه های برجسته،پیشانی بلند،ابروهای باریک بهم پیوسته،لبهای گوشتالوی نیمه باز داشت.از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.در کنار پنجره ای که به خیابان باز می شد درختی بود که گل نیلوفر زیبایی داشت،تصمیم داشتم هرموقع گلدانی مناسب این گل پیدا کردم آن را بچینم. ناگهان یک سیاهی درآن سوی خیابان توجه مرا به خود جلب کرد.پیرزن،قوزی بود با همان لباس سیاه بلند،چشمهای سیاه نافذ،گونه های برجسته،پیشانی بلند،ابروهای باریک به هم پیوسته و لبهای گوشتالوی نیمه باز،نگاه می کرد بی آنکه نگاه کرده باشد.لبخند مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود.شاخه را رها کردم و به سرعت خود را به خیابان رساندم اما از پیرزن هیچ خبری نبود.

هوا تاریک می شد.آن احساس نزدیکی را که در خود حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود.مثل اینکه او را قبلا" دیده بودم. رنگش،حرکاتش همه به نظرم آشنا میآمد مثل اینکه روانم در زندگی پیشین با روان او همجوار بوده از یک اصل وماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم،تمام شب را به این فکر بودم.

فردای آن روز هرچه انتظار کشیدم ،هرچه جستجو کردم فایده ای نداشت،تمام شهر را زیر پا گذاشتم.نه یک روز،نه دو روز بلکه دو ماه و چهار روز،هر روز طرف غروب مثل مرغ سرکنده دور خانه مان می گشتم بطوری که همه خیابانها و سنگ فرش کوچه های اطراف آن را می شناختم.اما هیچ اثری از پیرزن پیدا نکردم.

درست یادم نیست هوا بکلی تاریک بود،قبل از اینکه خوابم ببرد با خودم حرف میزدم. دراین موقع حس کردم،حتم داشتم که بچه شده بودم.حس کردم کسی نزدیک من است،قلبم به شدت می تپید،ولی ترسی نداشتم،چشمهایم باز بود اما چون تاریکی خیلی غلیظ ومتراکم بود کسی را نمی دیدم. چند دقیق گذشت احساس می کردم نگاهی برویم سنگینی می کند،با خودم گفتم: شاید اوست!در همین لحظه دست خنکی روی پیشانی سوزانم را لمس کرد و بخواب رفتم.

نزدیک نهر که رسیدم پیش رویم یک تپه پیدا شد.هیکل خشک و بلند تپه مرا بیاد دایه ام انداخت،از کنار تپه گذشتم به محوطه کوچک و با صفایی رسیدم که اطرافش را تپه گرفته بود و بالای تپه قلعه بزرگی دیده می شد که با خشت ساخته شده بود. در این وقت احساس خستگی کردم رفتم کنار نهر زیر سایه درخت کهن سرو روی ماسه نشستم.جای خلوت و دنجی بود.به نظر آمد که تا حالا کسی پایش را اینجا نگذاشته ،ناگهان دیدم از پشت درختهای سرو زنی بیرون آمد،لباس سیاهی داشت که از تارو پود خیلی نازک و سبک(گویا با ابریشم)بافته شده بود. با لبهای گوشتالوی نیمه باز و چشمهای سیاه نافذش نگاه می کرد و به طرف من می آمد. به نظرم آمد که من او را دیده بودم و می شناختم. دایه ام بود!روی ماسه در کنار من نشست و مرا در بغلش نشاند.من پسر کوچکی بودم که انگشت سبابه دست چپش را به دهنش گذاشته بود. دایه ام کلوچه ای که همراهش بود به من داد و مرا بوسید،لبهای او طعم ته خیار می داد تلخ مزه و گس بود.در مواقع ترسناک زندگی خودم همین که صورت مهربان چشمهای گود و بی حرکت و کور و پرده های نازک بینی و پیشانی استخوانی پهن دایه ام را می دیدم،آرامشی در وجودم احساس می کردم. شاید امواج مرموزی از او تراوش می شد که باعث تسکین من بود.یک خال گوشتی روی شقیقه اش بود که رویش مو درآورده بود،گویا فقط این روز متوجه خال او شدم پیش از این وقتی به صورتش نگاه میکردم این طور دقیق نمی شدم.

از شدت اضطراب،مثل این که از خوابی عمیق و طولانی بیدار شده باشم،چشمهایم را مالاندم.در همان اتاق سابق خودم بودم تاریک روشن بود و مه روی شیشه ها را گرفته بود،صدای ناقوس کلیسا از دور شنیده می شد.در شومینه روبرویم گلهای آتش تبدیل به خاکستر سرد شده بود و به یک فوت بند بود.حس کردم که افکارم مثل گلهای آتش پوک و خاکستر شده است و بیک فون بند است.اولین چیزی که جستجو کردم گلدانی بود که در گورستان از پیرزن سیاه پوش به من رسیده بود.ولی گلدان روبروی من نبود.نگاه کردم دیدم دم در یک نفر با سایه خمیده چیزی را به شکل گلدان در دستمال چرکی بسته زیر بغلش گرفته بود،این سایه کسی جز پیرزن نبود که سرورویش را با شال گردن پیچیده بود.مین که خواستم از جایم تکان بخورم از در اتاق بیرون رفت . بلند شدم،خواستم دنبالش بدوم و آن گلدان،آن دستمال بسته را از او بگیرم،ولی پیرزن با زرنگی مخصوصی دور شده بود.برگشتم پنجره رو به خیابان را بازکردم هیکل خمیده پیرزن را درخیابان دیدم که ان دستمال بسته را زیر بغلش گرفته بود و افتان وخیزان می رفت تا اینکه بکلی پشت مه ناپدید شد.

نگاهی به گل نیلوفر کبود کنار پنجره انداختم،ناگهان باد شدیدی وزید و نیلوفر کبود را ازشاخه کند و با خود به پشت مهی که پیرزن در آن ناپدید شده بود برد.برگشتم و تقویمی که روی زمین افتاده بود را برداشتم:«نوزدهم آوریل»حس کردم وزن مرده ای روی سینه ام فشار می دهد....       

صادق هدایت


صادق هدایت، روز آخر، روایتی است جذاب و خواندنی از آخرین روز زندگی صادق هدایت در پاریس، به قلم استاد بهرام بیضایی که خواندن آن را به همه ی دوستداران هدایت و کسانی که آثارش را مطالعه کرده یا حداقل تفاسیری را که در این مجموعه ارائه دادیم خوانده اند، پیشنهاد می کنیم.
 
صادق هدایت: روز آخر
به روایت استاد بهرام بیضایی
عصر 7 آوریل 1951م و 18 فروردین 1330 خورشیدی؛ پاریس
در عصر ابری دل ‌گرفته، وقتی صادق هدایت، نویسنده ی چهل‌وهشت ساله ی ایرانی مقیم موقت پاریس، به سوی خانه‌اش در محله هجدهم، کوچه ی شامپیونه، شماره ی 37 مکرر می ‌رود، دو مرد را می ‌بیند که بیرون خانه‌اش منتظرش هستند. آن‌ها ازش می ‌پرسند که آیا از اداره ی پلیس می ‌آید و آیا جواز اقامت پانزده روز بعدی را گرفته؟ آن‌ها با او در خیابان‌ها راه می‌افتند و حرف می ‌زنند: رفتن پی تمدید اقامت، آن هم با خیالی که تو داری! هدایت می ‌گوید: من خیالی ندارم! یکی شان می‌خندد: البته که نداری! خودکشی؟ این‌جا پاریس است؛ و آن هم اول بهار! در هوای خاکستری پیش از غروب، آن‌ها در دوسویش از پی می‌آیند و ازش می‌پرسند چه فایده‌ای دارد زنده بماند؟ این زندگی که پانزده روز یک بار تمدید می‌شود! آیا نمی‌داند که هیچ امیدی نمانده است؟
هدایت تقریباً خاموش است. یکی از آن‌ها فکر او را می‌خواند و از آخرین امیدش ـ تغییری معجزه‌آسا در همه چیز ـ حرف می‌زند: تو می‌دانی که هیچ تغییری در پیش نیست. همه در نهان مثل همند. کشورت بوی نفت و گدایی می‌دهد، و همه هم‌دستِ چپاولگرانند. رجاله‌ها همین نیست کلمه‌ای که به‌کار می‌بری؟ رجاله‌ها هر فکر نوی دل‌سوزانه‌ای را با گلوله پاسخ می‌دهند. همین روزها نویسنده‌ای را در دادگستری تهران، روز روشن جلوی چشم همه کشتند، به خاطر صراحت افکارش! و امید به این‌که با نوشتن چیزی را عوض کنی یا حتی فقط آیینه‌ای باشی، در تو مرده. این‌جا کسی زبان نوشته‌های تو را نمی‌داند؛ و آن‌ها که در کشورت خط تو را می‌خوانند آیا از حروف الفبا بیش‌ترند؟! هدایت می‌خواهد بداند که آن‌ها پلیس‌اند؟ نه؛ آن دو بسیار شبیه خود هدایت هستند. هدایت می‌گوید در نظر اول آن‌ها را اشتباه گرفته با کسانی که خیال می‌کند دنبالش هستند. آن‌ها پیش خود می‌خندند.
آن‌ها به کافه می‌روند و زن اثیری برایشان قهوه و کنیاک می‌آورد. هدایت دست به جیب می‌برد: نمی‌توانم مهمانتان کنم. آن‌ها لبخند می‌زنند: ته مانده ی دست و دل‌بازی اشرافی؟ هدایت رد می‌کند: برایم ممکن نیست! یکی‌شان نگاهی شوخ می‌اندازد به جیب بغل او: نمی‌شود گفت نداری! هدایت دفاع کنان پس‌می‌کش: این نه! یک کمی به شوخی تأکید می‌کند: البته؛ باید به فکر آینده بود! دومی تند می‌پرسد: مخارج کفن و دفن؟ هدایت می‌گوید: دست دراز کردن یاد نگرفته‌ام! یک کمی می‌خندد: داستان "تاریکخانه"! او یادداشتی در می‌آورد و پیش چشم می‌گیرد: "با خودم عهد کرده‌ام روزی که کیسه‌ام ته کشید، یا محتاج کس دیگری بشوم، به زندگی خودم خاتمه بدهم." یادداشت را می‌بندد: لازم است بگویم چه سطر و چه صفحه‌ای؟
هدایت کمی گیج در نیمه ی تاریکی چراغی که فقط روی میز را روشن می‌کند به آن‌ها می‌نگرد: حتماً مأموریتی دارید. چپی هستید یا راستی؟ مذهبی هستید یا دولتی؟ این تکه را نوشته و دستتان داده‌اند. شما فقط وانمود می‌کنید که خیلی می‌دانید؛ ولی واقعاً یک کلمه هم از من نخوانده‌اید! آن‌ها در برابر این خشم غیر منتظره، دمی هاج و واج و ندانم‌کار به‌هم نگاه می‌کنند؛ و اندک اندک یکی‌شان آغاز می‌کند: "همه اهل شیراز می‌دانستند که داش‌آکل و کاکا رستم سایه یک‌دیگر را با تیر می‌زنند..." و هم‌چنان که می‌گوید داش‌آکل و کاکا رستم قمه‌کشان، در جنگی ابدی، از پشت پنجره کافه که حالا دیگر بفهمی نفهمی همان محله سردزک شیراز است، از برابر مرجانِ طوطی به‌دست می‌گذرند. هدایت فقط می‌نگرد. دیگری چراغ روی میز را به سوی هدایت سر می‌گرداند و سایه او را چون جغدی بر دیوار می‌اندازد: "در زندگی زخم‌هایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد..." و هم‌چنان که می‌گوید زن اثیری ـ که سینی سفارش یک مشتری را می‌برد ـ دمی روان میان تاریک روشن کافه به هدایت لبخند می‌زند؛ و گدایی شبیه پیرمرد خنزرپنزری با کوزه شکسته زیر بغل از پشت پنجره ـ که حالا کم و بیش خانه‌های کاه گلی تو سری خورده، و درشکه‌ای با اسب لاغر مردنی، در چشم‌انداز آن پیداست ـ می‌گذرد. و به طرزی هراس‌آور می‌خندد چنان که دندان‌هایش نمایان می‌شود؛ از میان راهش زنی لکاته ناگهان پیش می‌آید و چادرش را می‌اندازد و سر و تن خود را به شیشه پنجره می‌چسباند. هدایت می‌کوشد با تکان دادن سر آن‌ها را از ذهن خود براند. یکی‌شان علویه خانم را تعریف می‌کند؛ زن میان سال پر زاد و رودی که برای ثواب و کاسبی، دائم با کاروان زوار می‌رود و می‌آید و در راه صیغه می‌شود؛ و هم‌چنان که می‌گوید قافله زوار و چاوش‌خوان از پشت سرش می‌گذرند، علویه خانم نشسته میان گاری پر از زن‌های دیگر و بروبچه‌های قد و نیم قد خودش، پیاپی بر سینه می‌کوبد و کسی را نفرین می‌کند. هدایت خاموش می‌نگرد. دیگری می‌گوید تو که نمی‌خواهی حاجی‌آقا را سر تا ته بشنوی. هان؟ خود آزاری است! کار چاق کنی نشسته بر یک سکو که گمان می‌کند مرکز دنیاست! و هم‌چنان که می‌گوید کافه اندک اندک نوری از سوراخ سقف می‌گیرد و حاجی‌آقا نشسته در هشتی خانه‌اش دیده می‌شود که به چند مرد ته‌ریش‌دار با تحکم و بد خلقی دستورهایی می‌دهد و صدایش کم‌کم شنیده می‌شود: «در مجامع رسوخ بکنید؛ سینما و تیاتر، قاشق چنگال، هواپیما، اتوموبیل و گرامافون را تکفیر بکنید. از معجزه سقاخانه غافل نباشد!» ناگهان گویی چشمش به هدایت افتاده لحن عوض می‌کند: "آقا من اعتقادم از این جوانان فرنگ رفته هم سلب شده. وقتی برمی‌گردند یک نفر بیگانه هستند!" ارباب‌ رجوع حاجی‌آقا محو می‌شود و فقط دو تن که محرم‌ترند خود را پیش می‌کشند. حاجی‌آقا خشمگین هدایت را نشان می‌دهد: "آقا این مرتیکه خطرناکه. حتماً بلشویکه؛ از مال پس و از جان عاصی؛ باید سرش را زیر آب کرد." ناگهان پارابلومی از زیر لباده بیرون می‌آورد و به آن‌ها نزدیک می‌کند: "در حقیقت شما ثواب جهاد با کفار را می‌برید!" هدایت بی‌اختیار می‌گوید کاش می‌شد همه را…! سایه یکم از تاریکی درمی‌آید: نه، نمی‌توانی پاره‌شان کنی؛ آن‌ها سال‌هاست دیگر از اختیار تو بیرون‌اند. دوره‌ات کرده‌اند. نه! این کی بود رد شد؟ سایه دوم از تاریکی درمی‌آید: زرین‌کلا؛ زنی که مردش را گم کرد. سایه یکم می‌پرسد: دوستش داشتی؟ هدایت لبخند می‌زند. سایه دوم می‌گوید: هنوز دنبال مردش می‌گردد. و هم‌چنان که می‌گوید زرین‌کلا پیش می‌آید و در جست‌وجوی مردش می‌گذرد. سایه یکم کتابی را باز می‌کند: "عشق مثل یک آواز دور، نغمه دل‌گیر و افسونگر است که آدم زشت بد منظره‌ای می‌خواند. نباید دنبال او رفت و از جلو نگاه کرد!" کتاب را می‌بندد: می‌خواهی ببینی؟ نوشته توست: "آفرینگان"! ـ هدایت برافروخته و بی‌اختیار از جا بلند می‌شود. یکمی در پی‌اش می آید: عشق یک طرفه. نه؟ به مردمی که دوستشان داری و قدر خودشان را نمی دانند! هدایت از در بیرون می‌زند؛ دومی در پی‌اش می‌آید: درد تو وقتی شروع شد که زن اثیری در آغوشت مرد. بدبختی تو بود که پیش از مرگ، آن درد عمیق را در چشمانش دیدی. این وطنت نبود؟ هدایت رو می‌گرداند که چیزی بگوید ولی زبانش بسته می‌ماند. پشت شیشه ی کافه، زن اثیری، با بردن انگشت به سوی بینی‌اش او را به خاموشی می‌خواند لبخندی بی‌رنگ؛ و سپس هدایت سرش را به زیر می‌اندازد.
آن‌ها در خیابان‌ها می‌روند مردی با ته‌ریش، شتابزده می‌گذرد؛ به تنه‌ای که ندانسته می‌زند می‌ماند و می‌پرسد شما ایرانی هستید؟ من پی واجب‌القتلی به اسم هدایت می‌گردم؛ صادق هدایت! هدایت می‌گوید: نه، من هادی صداقتم. مرد نفس‌زنان می‌گوید: حکم خونش را دارم ولی به صورت نمی‌شناسمش. لعنت به چاپارخانه وطنی! مدت‌هاست از تهران فرستاده شده و هنوز در راه است. این ملعون چه شکلی است؟ هدایت می‌گوید: او تصویری ندارد؛ مدت‌ها است شبیه هیچ کس نیست؛ نه هم‌وطنانش، نه مردم این‌جا. مرد شتابزده می‌رود، و هدایت به سایه‌هایش می‌گوید: این یکی از آن‌ها است. چندی است دنبالش هستند. پس از دست به دست شدن نسخه فی بلادالافرنجیه، حکم قتلش را دادند. آن‌ها از حاجی‌آقا دستور می‌گیرند. سایه‌ها، نوشته را می‌شناسند؛ داستان چند قشری که می‌آیند فرنگ را اصلاح کنند و خودشان آلوده فسق و فجور فرنگ می‌شوند. و هم‌چنان که می‌گویند شخصیت‌های داستان فی بلادالافرنجیه مست و خراب می‌گذرند؛ یکی مطربی کنان و یکی دست در گردن لکاته‌ای.
هدایت و دو همراهش به پرلاشز می روند و گوری را می‌بینند که پیرمرد خنزرپنزری می‌کند. کنار درشکه ی فکستنی با اسب لاغر مردنی‌اش، سایه‌ها می‌گویند: ببین حتی گور آماده است. از گور دو قشری شتاب‌زده درمی‌آیند و راست به سوی هدایت می‌آیند و می‌گویند: حاجی‌آقا می‌پرسد چه‌طور بهتر است بمیرد؛ با زهر، چاقو، گلوله، یا طناب؟ او باید انتخاب کند! هدایت برمی‌گردد و به همراهانش می‌نگرد. آن‌ها با شانه بالا انداختن نشان می‌دهند که توصیه‌ای ندارند. هدایت رو برمی‌گرداند به سوی دوقشری؛ ولی آن‌ها نیستند. گیج پرسان رو می‌گرداند سوی دو همراهش؛ و از میان شانه‌های آن دو، پای درخت سروی لب جوی، زن اثیری را می‌بیند که به پیرمرد خنزرپنزری گل نیلوفری تعارف می‌کند. هدایت می‌کوشد این خیال را از سر خود براند، ولی چون به خود می‌آید دو همراهش هم نیستند.
هدایت از کنار آگهی سیرک و چرخ و فلک می‌گذرد؛ از کنار آگهی لاتاری، و راسته نقاشان خیابانی. نقاشی پیش می‌خواندش که چهره‌اش را بکشد. هدایت سر تکان می‌دهد و دور می‌شود. روان میان جمعیت، یکی از دو سایه‌اش از دور می‌گویند: "افسوس می‌خورم که چرا نقاش نشدم. تنها کاری بود که دوست داشتم و ازش خوشم می‌آمد!" حرف توست از دهن قهرمان زنده‌به‌گور. هنوز هم به این گفته پایبندی؟ بعد از آن‌همه نقاشی با کلمات؟ هدایت رومی‌گرداند و از کنار عینک فروشی دو دهنه‌ای می‌گذرد با علامت جغدی عینک زده؛ و سپس‌تر از کنار کتاب فروشی بزرگی که پشت پنجره‌اش عکسی از کافکا است. از میان آیند و روند جمعیت یکی از سایه‌ها می‌گوید: عجیب است که جلوی کتابخانه نایستادی! و دومی جواب می‌دهد: چه فایده وقتی پول نداری بخری؟ یکمی می‌گوید: تازه اگر پولی هم بود اول دسته عینکش! روزنامه فروشی فریاد کنان می‌چرخد و چند تن روزنامه‌خوان پیش می‌آیند. هدایت از میان آن‌ها می‌گذرد. یکمی شوخی‌کنان نگاهش روی روزنامه‌ها می‌چرخد: هیچ خبری از ایران! و اگر هم بود مثلاً چه بود؟ درنرو؛ حدس بزن! ـ آن یکی می گوید: تازگی‌ها روشن‌فکرانی مرده‌اند. هدایت هم‌چنان که می‌رود زیر لب می‌غرد: در کشور من هیچ روشنفکری نمی‌میرد؛ همه نابود می‌شوند!
باران سیل‌آسا. چترها باز می‌شوند. هدایت از زیر درختان برگ نیاورده ی لخت، میان جمعیت می‌رود. دورادور بر سر در سینماها هملت، مهمانان شب، محاکمه، رم شهر بی‌دفاع، اورفه نفرین شدگان، زمین می‌لرزد، همشهری کین، در شهر و سپس تصویری از انفجار بمب اتم در هیروشیما. هدایت ولی به سینمای مقابل می‌رود. سایه‌ای می‌گوید: فیلم‌های مفرح‌تر است چرا فیلم‌های بعد از جنگ اوّل؛ ما بعد از جنگ دومیم! و آن یک می‌گوید: با روح تو سازگارترند. نه؟ با تصور تو از ویرانی کشورت! هدایت بر می‌گردد فحشی بدهد، ولی فقط رفت و آمد مردم است زیر چترها، و پلیسی بارانی‌پوش که از دور به او می‌نگرد. هدایت می‌رود توی سینمای سوت و کوری که چهار تالار کوچک دارد. دری باز می‌شود: روی پرده دانشمند زردوست که از ائیرمن کمک می‌گیرد ناگهان درمی‌یابد که قلعه‌اش آتش گرفته، و غلام گِلی‌اش ـ گولم ـ از میان آتش می‌رود. مردم روستایی به دیدن قلعه آتش گرفته شادی می‌کنند. هدایت لای در به بلیت خود می‌نگرد و صدایی از پشت سر می‌شنود: گجسته‌دژ چنین چیزی می‌شد اگر در آن کشور سینمایی بود. نه؟ هدایت گیج می‌نگرد؛ و می‌داند که از دو همراهش خلاصی ندارد، حتی اگر ظاهراً جلوی چشمش نباشند. دری باز می‌شود: روی پرده بردگان شهر پیشرفته متروپولیس، کارخانه‌ها را می‌گردانند و توسط چشم‌ها و دستگاه‌های پیشرفته نظارت می‌شوند. پچ پچی زیر گوش هدایت: جای یک قلدر سیبیل از بنا گوش دررفته با چشمان از حدقه در آمده خالی است؛ با چکمه‌های سربازی‌اش. این طور نیست؟ هدایت رو می‌گرداند. دری باز می‌شود؛ روی پرده ارابه نوسفراتو می‌ایستد و او نوک پنجه با قوزی که پشت خود می‌اندازد و دست‌های جلو برده از پله‌ها بالا می‌رود. هدایت در تالار را می‌بندد. دری باز می‌شود؛ روی پرده ارابه مرگ خسته می‌گذرد. هدایت در صندلی خود می‌نشیند. پچ‌پچ آن دو را از پشت سر می‌شنود: این تباهی و تلخی با روح آزرده تو هم‌آهنگ است؛ انسان‌های عاجز، که برده ی خود یا دیگری‌اند. درست گفتم؟ هدایت با خشم رو برمی‌گرداند و می‌بیند زن اثیری به سوی او می‌آید. هدایت یکه می‌خورد و عینک از چشمش پایین می‌لغزد. دست و پا گم کرده باز عینک دسته شکسته را بر چشم خود استوار می‌کند، ولی حالا زن لکاته است که از یکی دو ردیف آن طرف‌تر وقیحانه روبه او می‌خندد و دست به دکمه‌های لباس خود می‌برد. هدایت از میان فیلم بر می‌خیزد.
میان شلوغی خیابان، دوقشری شتاب‌زده از دور پیش می‌دوند، و فقط وقتی ندانسته به او تنه می‌زنند دمی می‌مانند و با خشنودی می‌گویند یک نفر هدایت را در این راسته دیده است. وآن‌ها به زودی پیدایش می‌کنند و کلکش را می‌کنند. هدایت به آن‌ها تبریک می‌گوید و آن‌ها شتابان دور می‌شوند؛ در همان حال که دو همراه پیش می‌آیند و گویی منتظر تصمیم، به او می‌نگرند. هدایت یک هو شکلکی می‌سازد؛ ناگهان ابروان خود را بالا می‌برد و نیم‌خنده‌ای به چهره خود می‌دواند، پنجه ی راستش را بالاتر و پنجه ی چپش را پایین‌تر ـ گشوده ـ جلو می‌برد؛ در حالی که بر پنجه ی پای چپ است، پای راستش را مثل این‌که بخواهد از پله‌کانی بالا برود پیش می‌برد و ادای نوسفراتو را درمی‌آورد. سایه ی یکم می‌گوید تو ادای نوسفراتو را درمی‌آوری. مرده‌ای که روزها در تابوت می‌خوابد و شب‌ها به دنبال عاطفه و خون زندگی است. چرا؟ و سایه ی دوم تندی می‌کند: تو بهشان تبریک گفتی. چطور می‌توانی احساس درونی‌ات را پنهان کنی؟
هدایت تند پشت می‌کند و دور می‌شود؛ آن‌ها در پی‌اش می‌روند. یکمی تند می‌گوید: "شاید در دنیا تنها یک کار از من برآید؛ می‌بایستی بازیگر تئاتر شده باشم." و دیگری تند بشکنی در هوا می‌زند: از "زنده به گور". زیر باران هدایت تند می‌کند تا هرچه بیش‌تر از آن‌ها دور شود، ولی ناگهان آن‌دو را سر راه خود می‌بیند. سایه ی یکم: تو داری خداحافظی می‌کنی! درست نگفتم؟ هرجایی که خاطره‌ای داری چرخ می‌زنی! سایه ی دوم: همه‌چیز عوض شده، به سرعت، و دیگر همان نیست که در خاطره بود! هدایت از میان آن‌دو می‌گذرد و به زیر سرپناهی می‌کشد. آن‌دو، دو سویش زیر سرپناه جا می‌گیرند. زیر چترها مردمی می‌گذرند. هدایت می‌نگرد: چاق، لاغر، خشنود، غمگین، شتابزده، کند. پیری که ادای جوانی را درآورده؛ مردی که خود را شبیه زنان ساخته. زنی که خود را چون مردان آراسته. یکی که گویی غمباد دارد با فرزندش که عین خودش است. صدای سایه ی یکم که از روی نوشته‌ای می‌خواند: "هرکس چندین صورت با خود دارد. بعضی‌ها فقط یکی از این صورت‌ها را دائم به‌کار می‌برند که زود چرک می‌شود و چین و چروک می‌خورد. دسته ی دیگر صورت‌های خودشان را برای زاد و رود خودشان نگه می‌دارند. بعضی دیگر پیوسته صورتشان را تغییر می‌دهند، ولی همین‌که پا به سن گذاشتند می‌فهمند که این آخرین صورتک آن‌ها بوده و به زودی مستعمل و خراب می‌شود و صورت حقیقی آن‌ها از پشت آن بیرون می‌آید." تو نوشته‌ای، یادت هست؟ بوف کور!
هدایت ناگهان برمی‌گردد و خود را در پنجره مغازه‌ای که پر از آینه‌های کج و کوجی است می‌نگرد؛ کش آمده، دراز شده، کوچک‌تر یا بزرگ‌تر شده. صدای سایه دوم در گوشش می‌پیچد که از رو می‌خواند: "صورت من استعداد برای چه قیافه‌های مضحک و ترسناکی را داشت. گویا همه ی ریخت‌های مسخره، هراس‌انگیز، و باور نکردنی را که در نهاد من پنهان بود آشکار می‌دیدم. همه این قیافه‌ها در من و مال من بودند. صورتک‌های ترسناک و جنایت‌کار و خنده‌آور که به یک اشاره عوض می‌شدند." همان "بوف کور" شش صفحه بعد! هدایت عینک خود را که شیشه‌هایش خیس باران است از چشم برمی‌دارد و می‌برد زیر بالاپوش و با مالیدنش به پیراهن، پاکش می‌کند. باران بند آمده چترها بسته می‌شود. دوچرخه‌ها و چرخ دستی‌ها راه می‌افتند. توی چاله ی آبی، ماه می‌درخشد. هدایت پیش می‌رود و به آن خیره می‌شود. دو همراه می‌بینندش و لبخند می‌زنند: درست است؛ در تهران هم ماه بالا آمده. آن‌جا هم کسانی به ماه نگاه می‌کنند. کسانی با بغض و اشک و کسانی بی‌خیال. دومی پیش می‌آید: آه مردمان است که روی ماه را گرفته. نه؟ هدایت می‌گوید: تا کی می‌خواهید فکرهای من را بخوانید؟
سایه ی یکم به ابری که از روی ماه می‌گذرد می‌نگرد: این سایه‌‌روشن تو را یاد آن فیلم‌ها می‌اندازد، وقتی که خون‌آشام راه می‌افتاد. با همه تاریکی، درآن فیلم‌ها، به معنا عشق است که می چربد گرچه در عمل مرگ است که پیروز است. مرگ خسته! ـ آن‌جا امیدی بود. نبرد عشق و مرگ. چرا در نوشته ی تو عشق کمکی نیست؟ هدایت با پا ماه را در چاله آب به لرزه می‌اندازد: انفجار اتم دروغ آوریل نبود! آن دو یکه می‌خورند و گویی از کشفی که کرده‌اند خشکشان زده باشد، میخکوب به رمیدن هدایت می‌نگرند: هوم ـ تا به حال از وطنت ناامید بودی، و حالا از همه ی جهان! هدایت تند و بی‌اختیار می‌رود آن‌دو شتابان به او می‌رسند: ولی این جواب نبود، فرار از جواب بود: چرا در نوشته ی تو برای داش آکل هیچ امیدی نیست. چرا مرجان تلاشی نمی‌کند؟ چرا عشق همیشه باعث دل‌گرمی است؟ هدایت می‌ماند و مرموز می‌شود؛ و با لبخندی پنهان‌کار به سوی آن‌ها رو می‌گرداند و صدایش را پایین می‌آورد: رازی هست که شما نمی‌دانید، حتی اگر همه ی کلمات مرا از بر باشید. آن دو کنجکاو پیش می‌آیند. هدایت تقریباً پچ‌پچ می‌کند: مرجان متعلّقه ی حاجی‌آقاست؛ همسر پنجمش! آن دو جا خورده و ناباور می‌نگرند: این را فقط به شما می‌گویم. درست شنیدید؛ همسر خون آشام! خودش دیر می‌فهمد؛ مثلِ طوطی در قفس. اگر این را نفهمیده باشید چیزی هم از من نخوانده‌اید! هدایت دور می‌شود و آن‌ها حیران می‌مانند، گیج و سردرنیاورده. از هر جیب کتابی بیرون می‌آورند تند‌تند ورق می‌زنند و پی این مضمون می‌گردند. می‌غرند و می‌خروشند که چرا تا به حال این نکته را نیافته‌اند.
هدایت از کنار سینمایی که فیلم "نبرد راه آهن" را نشان می‌دهد رو به پیاده‌روی آن سو می‌رود و خط‌‌کشی عابر پیاده ی خیابان را پشت سر می‌گذارد. کسانی با صندوق‌هایی که تکان می‌دهند برای مصدومان نهضت مقاومت، اعانه جمع می‌کنند. هدایت از میان آن‌ها می‌گذرد. یک سواری بیماربر آژیرکشان می‌گذرد و جماعتی شمع روشن به‌دست آرام در عرض خیابان پیش می‌آیند، با شعارهایی. در ردیف‌های جلو برخی بر صندلی چرخدار، و بعضی با چوب زیر بغل؛ بی‌دست یا بی‌پا.
روی پل رودخانه هدایت پیاده می‌شود و به ‌آن پایین به جریان آب می‌نگرد. بازتاب لرزان ماه در آب. دو هم‌راه پشت سرش پدیدار می‌شوند: سقوط در آب؟ نه؛ تو یک بار امتحان کرده‌ای! دومی تأکید می‌کند: تو در آب نمی‌پری. نه! می‌ترسی یکهو وحشت بگیردت و کمک بخواهی. یکمی کامل می‌کند: تو عارت می‌آید از کسی کمک بخواهی! هدایت راه می‌افتد؛ آن‌ها در پی‌اش. یکمی می‌گوید: تو نقشه‌ای داری! هدایت هم‌چنان می‌رود و دومی به جای او می‌گوید: "از کارهایی که قبلاً نقشه‌اش را بکشند بی‌زارم." یکمی رد می‌کند: این فقط جمله‌ایست در سین گاف لام لام که می‌تواند تا به حال تصحیح شده باشد. و تند رخ به رخِ هدایت پس پس می‌رود: هوم ـ تو واقعاً داری خداحافظی می‌کنی؛ با همه‌چیز و همه‌جا! تو خیالی داری! هدایت می‌ایستد. یکمی می‌گوید چرا ما را به خانه‌ات نبردی؟ ترسیدی پنبه‌ها را ببینیم؟ دومی فرصت نمی‌دهد: سه روز است پنبه می‌خری. نه؟ برای لای درزها! یکمی دنبال حرف را می‌گیرد: می‌شد از لحاف کش رفت و پول نداد. هدایت می‌گوید: من پول ندادم: من از لحاف کش رفتم. آن دو به هم می‌نگرند: خب، اگر به این‌جا کشیده پس بهترین راه است؛ فقط بپا؛ نباید کبریت بکشی! هدایت لبخند می‌زند: من نقشه‌ای ندارم! آن دو گیج می‌نگرند. هدایت عینکش را برمی‌دارد و به بالا می‌نگرد؛ به ماه، که ابر از روی آن می‌گذرد. یکمی شگفت‌زده تأکید می‌کند: حرفم را پس نمی‌گیرم. آخرین نگاه ـ واقعاً داری خداحافظی می‌کنی! سایه دوم به ماه می‌نگرد و لب باز می‌کند: "نیاکان همه انسان‌ها، به آن نگاه کرده‌اند؛ جلوی آن گریه کرده‌اند؛ و ماه سرد و بی‌اعتنا در آمده و غروب کرده. مثل این است که یادگار آن‌ها، در آن مانده." هدایت در حالی که عینکش را می‌گذارد. پیش دستی می‌کند: "سین گاف لام لام"، نمی‌دانم چه صفحه‌ای! و راه می‌افتد. آن‌ها در پی‌اش می‌روند: هنوز فکر می‌کنی "ماه تنها و گوشه نشین از آن بالا با لبخند سردش انتظار مرگ زمین را می‌کشد؛ و با چهره‌ای غمگین به اعمال چرک مردم زمین می‌نگرد."؟ هدایت می‌غرد: ماه در هیروشیما غیر این چه می‌بیند، گرچه روز یا شبی هم نگاهش به فلاکت کاروان علویه‌ خانم بود؛ و ببخشید که نمی‌دانم چه صفحه و چه سطری!
درشلوغی پیاده‌رو، تردستی که با چشم بسته گذرندگان را شناسایی می‌کند و چند تنی دورش جمع شده‌اند، ناگهان آستین هدایت را می‌گیرد و به سوی خود می‌کشد؛ و هدایت فقط می‌کوشد عینک دسته شکسته خود را روی بینی حفظ کند. مرد چشم بسته، بازیگرانه مشخصات او را در ذهن جست‌وجو می‌کند: هاه ـ مال این‌جا نیستی! شغل؟ نداری! شاید ـ هنرمند! کلمات! بله؛ حرف، حرف، حرف ـ شاید نویسنده‌ای، جهانگرد؟ نه ـ خودت را تبعید کرده‌ای. در وطن، حسرت این‌جا داری و این‌جا، حسرت وطن! ناگهان هراسان می‌ماند: نه، دیگر نداری! تو داری تصمیم مهمی می‌گیری هدایت به دو مرد می‌نگرد که توی جمعیت منتظرش هستند؛ و می‌غرد: من دارم هیچ تصمیمی نمی‌گیرم! او راه می‌افتد. دو سایه پشت سرش می‌روند. یکمی خودش را می‌رساند: درست گفتی "کسی تصمیم به خودکشی نمی‌گیرد. خودکشی با بعضی‌ها هست. در خمیره و سرشت و نهاد آن‌ها است. نمی‌توانند از دستش بگریزند. خودکشی هم با بعضی زاییده می‌شود" ـ و از دومی می‌پرسد "زنده به گور" نیست؟ دومی ـ در پی‌شان ـ می‌گوید: آن هم نه فقط یک بار؛ دوبار! هدایت دور نشده می‌ماند و کلافه برمی‌گردد و سکه‌ای جلوِ مرد چشم بسته پرت می‌کند. مرد چشم بسته می‌‌گوید: نگفتم مسیو تا ده شماره برمی‌گردد و سکه ما یادش نمی‌رود؟ جمع‌شدگان می‌خندند و کف می‌زنند. سکه را از روی زمین پیرمرد خنزرپنزری برمی‌دارد. هدایت پشت می‌کند و دور می‌شود؛ داش‌آکل با قداره‌ای خونین به‌دست و زخمی در پهلو به دنبالش. از روبرویش حاجی‌آقا پرخاش‌کنان و بد دهن پیش می‌آید، ولی زودتر از آن که به هدایت برسد زن لکاته زیر بغل حاجی‌آقا را می‌گیرد و خندان دور می‌کند. در خیابان درشکه مرگ می‌رود؛ پیرمرد خنزرپنزری دعوتش می‌کند بالا. زن اثیری کنار خیابان دامنش را بالا می زند و رانش را به گذرندگان نشان می‌دهد. بر یک گاری علویه خانم از جلوِ برج ایفل می‌گذرد؛ توی سر بچه‌های قد و نیم‌قدش می‌زند و به زمین و آسمان بد و بیراه می‌گوید. از روبه‌رو زرین‌کلا، زنی که مردش را گم کرد، پیش می‌آید و می‌گوید مردی که گُم کرده اوست. در خیابان، سگی ولگرد زیر یک سواری له می‌شود. و کسانی جیغ می‌کشند و صدای بوغ چند سواری به هوا می‌رود. دوقشری شتاب‌زده به او که حواسش پرت است تنه می‌زنند و عینک هدایت می‌افتد. به او می‌گویند فهمیده‌ایم که هدایت عینک دارد؛ همه ی این منورالفکرهای لامذهب عینک می‌زنند! و به شتاب می‌روند. هدایت خم می‌شود، عینک دسته شکسته‌اش را بر می‌دارد و بر چشم می‌گذارد. کنار کاباره‌ای مردی دلقک‌وار معلق زنان و هیاهو کنان توجه گذرندگان را به کاباره جلب می‌کند. در دهنه ی ورودی کاباره، مرجان در قفسی به اندازه ی خودش طوطی به‌دست با لبخندی اندوهگین همه را به درون می‌خواند. هدایت به کاباره ی مرگ می‌رود که میزهایش تابوت‌هایی است، و دلقکی با لباده کشیش در آن وعظ‌کنان آوازی مسخره و گستاخ در شوخی با زندگی و مرگ سر می‌دهد. هدایت روی صندلی خود چون جنینی در خود جمع می‌شود. سایه ی یک نوشته‌ای را پیش چشم می‌گیرد و لب باز می‌کند: "ما همه‌مان تنهاییم. زندگی یک زندان است؛ ولی بعضی‌ها به دیوار زندان صورت می‌کشند و با آن خودشان را سرگرم می‌کنند." سایه ی دوم نزدیک می‌شود: گجسته‌ دژ! هدایت سر برمی‌دارد و آن‌ها را سر میز خود می‌بیند. یکمی می‌گوید: خیال می‌کنی آن‌چه نوشتی صورتی بود بر دیوار زندان که سرت را با آن گرم کرده بودی؟ یا مقدمه‌ای بر لحظه‌ای که در آن هستی؟ هدایت سر برمی‌دارد تا در یابد آیا منظور او را درست فهمیده؟ دومی خود را پیش می کشد: تو سال هاست تمرین مرگ می‌کنی و تمرین‌هایت را در سین گاف لام لام و زنده به گور کرده‌ای! درست نگفتم؟ یکمی کتابی بازشده را می‌کوبد روی میز و با سر انگشت نشان می‌دهد: "کسانی هستند که از بیست سالگی شروع به جان کندن می‌کنند؛ در صورتی که بسیاری از مردم فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پینه‌سوزی که روغنش تمام بشود خاموش می‌شوند." کتاب را می‌بندد: بوف کور! حتماً یادت هست. هدایت تند از جا برمی‌خیزد.
در خیابان هدایت خود را به پلیس می‌رساند و می‌گوید این دو نفر را از من دور کنید. پلیس می‌گوید خونسرد باشید مسیو؛ کدام دو نفر؟ ـ پلیس برگه شناسایی هدایت را می بیند. نشانی‌اش را می‌پرسد و یادداشت می‌کند. نام پدر؟ فرانسوی را کجا یاد گرفته؟ شغل؟ این‌جا کسی را دارید؟ هدایت سر تکان می‌دهد که نه. پلیس می‌گوید تو فقط فرصت کمی داری. باید تمدید کنی! هدایت می‌رود؛ و پلیس به سفارت ایران زنگ می‌زند. آن‌ها هدایت را نمی‌شناسند.
هدایت در خیابان می‌رود. در مسجد مراکشی‌ها شور سماع سیاهان است. انجمن فی بلادالافرنجیه همه مست و خراب دست در گردن فواحش ـ یا ساز زنان ـ در خیابان می‌گردند و از دو سوی هدایت می‌گذرند. شور رقص سیاهان و نواها و الحان بدوی. هدایت ناگهان گویی صدایی شنیده باشد دمی می‌ماند. کسانی به در می‌کوبند و او را می‌خوانند. هدایت رو می‌گرداند سایه ی یکم نزدیک می‌شود: تو تمرین مرگ می‌کردی. در آن داستان؛ اسمش چه بود؟ زنده به گور! خودت را به خواب مرگ می‌زدی، و منتظر می‌ماندی با آن روبرو شوی. سایه ی دوم پیش می‌آید: نمی‌خواستی قاطی رجـاله‌ها باشی! سایه ی یکم نوشته‌ای را بالا می‌گیرد: "می‌خواستم مرده‌ام را خوب حس کنم!" یادت هست؟ به دومی رو می‌کند: شماره ی صفحه و سطر! سایه دوم کتاب را باز می‌کند: واقعاً لازمش داری؟ هدایت گویی صدایی شنیده باشد گوش تیز می‌کند؛ کسانی در می‌زنند. سایه ی یکم از روی یادداشت می‌خواند: "اول هرچه در می زنند کسی جواب نمی‌دهد. تا ظهر گمان می‌کنند خوابیده‌ام. بعد چفت در را می‌کشنند و وارد اتاق می‌شوند..."
ـ دری شکسته می‌شود و چند نفری درو همسایه می‌ریزند تو، و بلافاصله جلوی تنفس خود را می‌گیرند و یکی‌شان جیغ می‌کشد. هدایت رو برمی‌گرداند. سیاه‌ها در اوج شور سماع. سایه ی یکم از روی نوشته می‌خواند: "اگر مُرده بودم مرا می‌بردند مسجد پاریس؛ به‌دست عرب‌های بی‌پیر می‌افتادم دوباره می‌مُردم." نوشته را کنار می‌برد: چیزی جا ننداختم؟ سایه ی دوم کتاب را پایین می‌آورد: کلمه به کلمه "زنده به گور"! سیاه‌ها در اوج شور سماع و جست‌وخیز و ولوله. هدایت یکهو ادای نوسفراتو را درمی‌آورد. از روبرو پیرزن کولی فالگیری پیش می‌آید و مچ او را می‌گیرد. گُلی به سکه‌ای. از دیگران کم‌تر از دوتا نمی‌گیرم، ولی برای شما فقط یکی؛ آن هم چون به نظرم غریبید. خب، آینده ی شما موسیو ـ هدایت می‌غرد: تنها چیزی است که خودم بهتر از تو می‌دانم! او دستش را می‌کشد و می‌رود.
دوقشری با تپانچه و گزلیک و شوشکه به او می‌رسند و می‌گویند خبری خوش دارند. عکس هدایت فردا به دستشان می‌رسد. هدایت عکس خود را در می‌آورد و بهشان می‌دهد و می‌گذرد. آن‌ها خوشنود از یافتن تصویر هدایت در جمعیت گم می‌شوند.
خیابان شامپیونه. شماره 37 مکرر. هدایت می‌رود تو و در را پشت خود می‌بندد. بلافاصله دو همراهش می‌رسند و به بالا به سوی پنجره هدایت می‌نگرند. پنجره روشن می‌شود. هدایت آن‌ها را پایین، در کوچه، می‌بیند و حفاظ پنجره را رویشان می‌بندد. هدایت می‌رود سوی شیر گاز و آن‌را لحظه‌ای باز می‌کند و می‌بندد. دوباره باز می‌کند و می‌بندد. حاجی‌آقا پیش می‌آید و تشویقش می‌کند: چرا معطلی! بازش کن. صدای پر ملائک را می‌شنوم از خوشحالی بال می‌زنند؛ بجنب! "ایران قبرستان هوش و استعداد است. وطن دزدها و قاچاق‌ها و زندان مردمانش!" چرا زودتر شرت را نمی‌کنی؟ کاکا رستم درمی‌آید با قداره خون چکان: صن ـ صنّار هم نمی‌ارـ زد؛ بِ ـ‌ بگو یک پاپاسی! "از تو ـ توی خشت که ـ که می‌افتیم برای آخ ـ خرتمان گِ ـ گریه می‌کنیم تاـ تا بمیریم؛ این هم شد زِن ـ دگی؟" حاجی آقا هنوز پرخاش می‌کند: معطل کنی خودمان خلاصت می‌کنیم. شنیدی؟ "تو وجودت دشنام به بشریت است. خواندن و نوشتن و فکرکردن بدبختی است ـ آدم سالم باید خوب بخورد و خوب بشنود و خوب ـ آخی!" هدایت خیره در آیینه می‌نگرد. علویه خانم برسینه‌زنان پیش می‌آید: برو زیارت؛ استخوان سبک کن. از جدم شفا بگیر. برو بچسب به ضریحش. گِل به سر کن. جدم به کمرشان بزند که خط یاد دادند. علاج تو دست آقاست! لکاته می‌زند به گریه: چرا حتماً باید معنایی داشت. هان؟ ـ و در جنونی ناگهانی چنگ می‌زند در خط پهلوی و خط سنسکریت که بر دیوار است: زندگی خطی است که نمی‌شود خواند حتی اگر همه زبان‌های مرده و زنده ی دنیا را یاد گرفته باشی! هدایت خیره در آینه می‌نگرد: "چگونه مرا قضاوت خواهند کرد؟" لکاته لب ورمی‌چیند: "بعد از آن‌که مردیم چه اهمیت دارد که یادگار موهوم ما..." مرجان اندوهگین می‌گذرد، قفس طوطی در دست: نباید لب باز می‌کردم. نباید گله می‌کردم. مرا این‌طور نوشته بودند؛ ولی تو چرا ساکت شوی که می‌توانی حرف بزنی؟ مردی بی‌چهره از تاریکی درمی‌آید و لب باز می‌کند: "تنها مرگ است که دروغ نمی گوید! ما بچه‌های مرگ هستیم. در ته زندگی اوست که ما را صدا می‌زند. در کودکی که هنوز زبان نمی‌فهمیم، اگر گاهی میان بازی مکث می‌کنیم برای این است که صدای مرگ را بشنویم." حاجی آقا فریاد می‌کند: امید؟ معطل چی هستی؟ "هرچی این مادرمرده وطن را بزک بکنند و سرخاب سفیداب بمالند باز بوی الرحمنش بلند است. ما در چاهک دنیا زندگی می‌کنیم" شنیدی؟ زرین کلا بقچه در دست می‌گذرد: بی‌رحمید! لعنت به هرچی بی‌رحمی! ـ نه؛ داشتم پیدا می‌کردمت. صدها مثل من گم بودند و تو از سایه درآوردی. چرا باید بمیری؟ زنی تکیده از تاریکی درمی‌آید: منم ـ آبجی خانم؛ یکی از آن همه کسانی که در نوشته‌های تو خودکشی کرده. نشناختی؟ ما چشم به راه توایم. مرد بی‌چهره پیش می‌آید: "تاریکخانه" یادت هست؟ ما از کسانی هستیم که با قلم تو به‌دست خود مردیم؛ ما چشم به راه توایم. زرین کلا می‌گذرد: نه، هنوز کسان بسیاری منتظرند آن‌ها را بنویسی کسانی که روی خوش از زندگی ندیدند! لکاته کف پاهای خلخال به مچ بسته‌اش را به زمین می‌کوبد و دست‌های پر النگویش را می‌گشاید با پنجه بالا کشیده؛ سرش را بر گردن و چشم‌هایش را در چشم‌خانه می‌گرداند چون رقاصه‌ای هندی پیش بخوردانِ معبدی. مرد بی‌چهره صورتک هدایت را بر چهره می‌زند: فکر کن به آن‌ها که منتظر خواندن نوشته‌های تواَند! افسوس نمی‌خوری بر آن‌چه فرصت نوشتنش را پیدا نکردی؟ یعنی برایت تمامند؛ همه آن‌ها که با زندگی‌شان داستان‌هایت را نوشتی؟ داش‌آکل پیش می‌آید ولی به دیدن مرجانِ طوطی به‌دست چشمان خود را می‌بندد و تند رومی‌گرداند و اشکش راه می‌افتد: شما پرده را می‌بینید نه عروسک پشت پرده! "همه ما ادای زندگی را درآورده‌ایم. کاش ادا بود؛ به زندگی دهن کجی کرده‌ایم." آباجی خانم لبخندی خوشنود بر لب می‌آورد: می‌روی به "یک جایی که نه زشتی نه خوشگلی، نه عروسی و نه عزا، نه خنده و گریه، نه شادی و اندوه،" در آن‌جاست. هدایت ایستاده، خمیده، خیره به زمین، با عینک دسته شکسته‌اش، و لبخندی، یک باره از لای دندان‌ها می‌غرد: "هرچه قضاوت آن‌ها درباره من سخت بوده باشد، نمی‌دانند که پیشتر، خودم را سخت‌تر قضاوت کرده‌ام!" کاکا رستم قمه به زمین می‌کوبد: دو ـ دوره‌ای که مُر ـ رکب تو ثب ـ ثبتش کرد تم ـ مام است. زب ـ زبانی که حف ـ حفظش کَ ـ کردی عو ـ عوض شده! داش‌آکل قداره‌کش توی حرف او می‌دود و گریبانش را می‌گیرد: خدا شناختت که نصف زبان بیش‌تر نداد! ـ دیگران پیش می‌دوند تا سوا کنند. حاجی‌آقا دل‌سوزی کنان نزدیک می‌شود: تو باید گوشت می‌خوردی. گوشت قربانی! تو باید خون می‌ریختی جای خون دل خوردن! در همین بین‌الملل چند ملیان یک‌دیگر را کشتند؟ بشر یعنی این! آن وقت تو علف‌خوار از همه کشتن‌ها فقط کشتن خودت را بلدی! بگو مگویی میان شخصیت‌ها؛ آن‌ها سر زندگی و مرگ او را در کشاکش‌اند. هدایت خیره از پنجره می‌نگرد و از آن زن اثیری را می‌بیند که به پیرمرد خنزرپنزری گل نیلوفر تعارف می‌کند. صدای علویه خانم می‌پیچد: گیریم چند صباح بیش‌تر ماندی؛ مرگ دوست و آشنا دیدی؛ درد خوش خوشانت را توی دل این و آن خالی کردی. آخرش؟ داش‌آکل قمه به سر می‌کوبد: پیشانی‌نوشت ماست! امروز یا فردا چه فرق می‌کند؟ "در این بازیگرخانه ی دنیا، هرکس یک جوری بازی می‌کند، تا هنگام مرگش برسد." مرجان می‌گذرد اشک در چشم: بازی‌هایت به آخر رسیده؛ صورتک‌هایت را به کار برده‌ای. ناگهان می‌ماند و پس می‌کشد: یا نخواستی بازی را قبول کنی؛ نخواستی صورتک به چهره بزنی! علویه خانم خود را باد می‌زند و دود قلیانش را به هوا می‌دهد: "بچه‌ای! بچه ننه! تو از درد عشق کیف می‌کنی نه از عشق. این درد است که تو را هنرمند کرده؛ عشق کشته شده!" طوطی در دست مرجان فریاد می‌کشد: "مرجان تو مرا کشتی! ـ به که بگویم مرجان؛ عشق تو مرا کشت." لکاته چون رقاصه معبدی دست‌هایش را چون دو مار به حرکت در می‌آورد و پا به زمین می‌کوبد. داش‌آکل دل‌خوشی می‌دهد: با مرگ تو ما نمی‌میریم؛ و همیشه هرجا باشیم می‌گوییم که تو ـ بودی! ما تو را زنده می‌کنیم! هدایت ناگهان با شوقی کودکانه سربر می‌دارد، گویی کشفی کرده: حالا یادم افتاد. این نقش را واقعاً دیده‌ام. صندوق‌خانه بچگی‌ام؛ جلو صندوق‌خانه آویزان بود؛ یک پرده قلمکار قدیمی، سرجهازی مادرم؛ که روی آن پیرمردی پای سروِ لب جوی چمباتمه نشسته بود، انگشت به دهان زیبای زن، و از آن طرف جوی، زنی با ابروان پیوسته و چشمان سیاه ـ به سبکی هوا ـ به او گل نیلوفر تعارف می‌کرد. پس ـ من ـ واقعاً این نقش را دیده‌ام! علویه خانم پیش می‌آید: برو طلب آمرزش؛ از این گرداب بکش بیرون. داش‌آکل می‌غرد: بین یک مشت مرده‌خور چه می‌کنی؟ مشتی زنده بگور! آبجی خانم سرزنش می‌کند: میان مشتی صورتک؛ توی بن‌بست؛ جلوی آیینه شکسته. حاجی‌آقا می‌غرد: تا کی سرگشته مثل یک سگ ولگرد؟ ختمش کن؛ مثل مردی که نفسش را کشت!
هم‌چنان که هرکه چیزی می‌گوید، زن اثیری از در آمده است با گل نیلوفری، که به هدایت تعارف می‌کند. لبخند هدایت رنگ می‌گیرد. دیگران در گفت و واگو. زن اثیری ملافه‌ای سفید کف زمین پهن می‌کند؛ هدایت آرام بر آن می‌خوابد. زن اثیری می‌نگرد. درزها با پنبه بسته شده است. گاز باز است و اتاق پُر می‌شود. به وی لبخند می‌زند و آرام عینکش را از چشمش بر می‌دارد. عینک بر چمدانی کوچک قرار می‌گیرد؛ کنار ساعت مچی و خودنویس و کیف دستی. یک سو مجوز اقامت که باید تمدید شود؛ یک لفاف پول برای کفن و دفن. داش‌آکل پس‌پس می‌رود و محو می‌شود. علویه خانم پس‌پس می‌رود و محو می‌شود. حاجی‌آقا پس‌پس می‌رود و محو می‌شود. زنی که مردش را گُم کرد، پس‌پس می‌رود محو می‌شود. دوقشری شتابزده با تپانچه و گزلیک و شوشکه و می‌گذرند. مرجان، کاکارستم، آبجی خانم، لکاته، مرد بی‌چهره همه پس‌پس می‌روند و محو می‌شوند. درشکه ی مرگ که پیرمرد خنزرپنزری می‌راندش پیش می‌آید و می‌گذرد. زن اثیری پیش می‌آید با پیراهن سیاه و گیسوی بلند، و با یک حرکت سراپا برهنه می‌شود. مراکشی‌ها در سماعی شور انگیزند. انجمن فی بلادالافرنجیه مست و خراب در خیابان‌ها می‌خندند و آواز می‌خوانند. پیرزن فالگیر کولی با دسته گل سیاه پیش می‌آید و گل‌های سیاهش را پیش می‌آورد تا همه‌جا را پُر می‌کند.
ـ تصویر پنجره خانه از بیرون؛ گویی عکسی بگیرند.
ـ تصویر همه خانه از بیرون؛ صدای جغد تنها.

زبان بین المللی

فلشها به سرعت افکار تاریکش را در رنگهای قرمز ،آبی وزرد  برای چند لحظه ای روشن می کردندکه چیزی شبیه نفس مبلی که ناگهان خود را روی آن رها کنی در کنار خود احساس کرد . سرش را چرخاند .دختری را دید که بازوبه بازوی او نشست . تاریکی اجازه نمیداد به خوبی ببیند.موهایی بلند و صورت استخوانیش آرایش شده بود. بلوز گل بهی آستین کوتاه چسبانی بتن داشت که سینه های کوچکش را بیشتر نمایان میکرد.نمی دانست چه طور توانسته بود در آن تاریکی سن او را حدس بزند اما به نظرش 22ساله میرسید .عجیب بودحسهای ناشناخته ای که تا بحال از وجود آنها خبری نداشت او را با درصد بالایی از هوشیاری همراهی میکردند.

موسیقی که قطع شد. نورهای تبلیغاتی با نوشته هایی برروی دیوار تابیدن گرفت. همان نور قرمز اولیه کافی بود تا نیم رخ آنها و نگاهشان در هم گره بخورد. برق چشمهای دختر در زیر نور آبی با لبخندی ملیح به نظرش زیبا رسید. نور زرد که شمارش معکوس را اعلام کرد،جمعیت با آن دم گرفتند.به روبه رو نگاه کرد حس عجیب ناشناخته به او میگفت خودش را به عمد در معرض نورقرارداده است. اینجا بود که صدای قناری وارش را شنید و با اینکه جمعیت را همراهی میکرد مانند مثلثی در گروه ارکستر درون گوشش تفکیک شد. با صدایش میتوانست پرواز کند ،سبک بشودآنقدر که روی ابرها بتواند قدم بزند. صداها و خنده ها در شروع مجدد موسیقی گم شدند و نگاه او متوجه آب پرتقال روی میز شد. لیوان را برداشت و تعارف کرد. نخورد . اصرارهای بیشتر را باناز جواب میداد. خواهش کرد،گرفت کمی نوشید وروی میز گذاشت.

 

اشباحی زیر نور فلاشهای رنگی و دود غلیظ دیده میشدند. موسیقی کر کننده ای در سالن می پیچید. صدایی نمی آمد حتی اگر کسی در کنارت از درد جان میداد نمی توانستی بشنوی . مگراینکه نزدیک گوشت فریاد بزند. فلاشها که قطع شدموسیقی آرام گرفت . حالا زیر رقص نورهای رنگی بلوز گل بهی با شلوار جین آبیش به هزار رنگ دیده میشد. سینه های گلابی شکل کوچکش در لرزشهای سرشانه تکان میخورد. انحنای اندامش با نرمشی حول یک محور نامریی   می پیچید و کمر باریک کوزه ای شکل اش به پائین تنه ای که برایش بزرگ مینمود جلوه ای خاص می بخشید.دوران های رو به پائین میتوانست دانه دانه استخوانهای بدنی را میان دو سنگ آسیابش به آهستگی خرد کند. هنگام  بلند شدن  آنرا به عقب پرتاب میکرد وبا نیرویی بیش از آنچه در توانش بود قوسی به انتهای کمرش میداد و به آرامی بالا میکشید. چقدر رقصیدن را دوست داشت . اما وقتی قرار باشد هر شب برقصی واز بدبختی کسی از تو خوشش نیاید ومجبور باشی تا صبح این کار را تکرارکنی کم کم میشوی الاغی که مجبور است چرخ آسیابی بزرگ را در هر وضعیتی بچرخاند. اما هرزگاهی در شلوغی جمعیت گریزی به بیرون میزد تا هوایی عوض کند و تازه می فهمید  از دود سیگارهای داخل سالن چه بوی تعفنی گرفته است. نفس عمیقی کشید و ریه هایش را پر کرد. صدای خنده وجیغ از سالن بیلیارد اورا بداخل کشید.

هنوز چوب را روی میز دراز نکرده بود. که دستی شانه اش را لمس کرد وقتی برگشت صدای سوت ممتدی درون گوشش پیچید . سنگینی وحشتناکی احساس کرد،ازدرد میخواست فریاد بزند وگریه کند اما بغضش را خورد. هیچ وقت نفهمید چرا مادرش همیشه او را به بهانه دیگران میزد.اگر چیزی درخانه کم بود، اگر طلبکاری می آمد،اگر بدهی زیاد میشد،اگر کسی مریض میشد،اگر اگر اگر. آخرین باری که گریه کرد شبی بود که با دل پیچه ای از خواب بیدار شد و بالا آورد، همه را بالا آورد حتی چیزهایی را که متعلق به خودش نبود و دست این زن که هیچ وقت نفهمید از کجا به موقع پیدایش میشد . جعبه کوچکی را جلویش انداخت. با چشمهای خیس و گونه ای سرخ که جای سه انگشت را به یادگار داشت به داخل سالن برگشت .همان موقع بود که از میان قیافه های تکراری هرشب چشمش به او افتاد تازه رسیده بود و هنوز هیچ کس کنارش نبود شاید باید از زن تشکر میکرد! درد گوشش را فراموش کرد چشمهایش را پاک کرد،جعبه پلاستیکی را در جیب فشرد و کنار او بازو به بازویش نشست.  

                                                                                  

                                                                                              * شهریور 84 *

 

پیپ شکسته

                        

                                                                                                                                       

سالها از مرگ پدر بزرگ میگذرد،هنوز طبق عادت گذشته پییپش را تمیز میکنم. این تنها یادگاری است که از او برایم مانده ،یادم هست برای بدست آوردن آن یکروز تمام بدون آب و غذا گریه کردم تا مادرم رضایت داد.پیپ پدر بزرگ واقعا زیبا بود. گلها،درختها،زن ومردی که درآن گل و سبزهها میوه ای شبیه سیب بهم تعارف میکردند با ظرافت خاصی روی پیپ حکاکی شده بود. طوری که وقتی روشن میشد وتوتونها شروع به سوختن میکردند مثل این بود که زن ومرد توی آتش میسوزند،میخواهندفرارکننداما فریادهم نمیتوانندبزنند.باهرنفس پدربزرگ درختها ومحیط اطراف آنها گر می گرفت. من همیشه از دیدن این صحنه لذت میبردم وتازمانی که پیپ کشیدن پدربزرگ تمام می شد و همه آن منظره کاملاخاکستر می گشت آن راتماشامیکردم.

  امشب شب تولدم است. امسال درست می شوم همسن پدربزرگ توی عکس که روی دیوار زیر یک مجسمه ایستاده ،لباسش از سنگینی مدالها و غبار سالیان به یکطرف کج شده .عکس با ابروهای پرپشت بهم پیوسته ،چشمهای درشت،سبیلهای بلندو پیپ روشنی که اگر نزدیک بودی میتوانستی بوی عطر آن را بشنوی ،هیچ شباهتی به پدر بزرگ با آن قیافه آرام و مظلوم با سبیلهای کوتاه شده نداشت. تنها چیزی که آنها را به هم شبیه میکرد وقتی بود که او عصبانی میشد. آنموقع میتوانستی در عمق چشمهای پیرو غبار گرفته اش درست همان نگاه نافذ را که  لرزه بر اندام بیننده می انداخت ببینی . من بخاطر همین نگاهش بود که دوستش داشتم و هنگامی که با او بیرون میرفتم احساس امنیت وقدرت میکردم واین احساسی بود که فقط وقتی با پدر بزرگ بودم داشتم.

توی بچه ها با من که کوچکتر بودم خیلی خوب بود.حرف می زد،بازی میکردو میگذاشت روی پشتش سوار شوم و اسب سواری کنم. بعدها مادرم گفت توتنها بچه ای بودی که پدر بزرگ اجازه داده رو پشتش سوار شوی . مادرم همیشه وسایل شخصی پدر بزرگ را با اجازه خودش تمیز میکرد. اما به جعبه پیپ هیچ کاری نداشت. بزرگتر که شدم ،پدربزرگ اجازه دادپیپش را تمیز کنم. این برای من امتیاز بزرگی بود. چون تاآن موقع هیچ کس به پیپ پدربزرگ دست نزده بود.

جعبه پیپ را باز میکنم. به زن و مردی که سالهاست بدون هیچ آتشی در آرامش زندگی میکنندخیره می شوم. هنوز مقداری توتون توی جعبه هست،آنها را توی پیپ میگذارم وبا انگشت فشارمیدهدم.کبریت را میکشم. شعله های آن با نفسهای مکرر بطرف توتونها منحرف میشودولحظه ای بعد غلظت و طعم توتون رادر دهانم حس میکنم . چیزی غیر از دود به درونم وارد میشود. عطر شکلاتی فضا راآکنده میکند. دودرا که بیرون میدهم برای لحظه ای همه جا در غبار غلیظی فرو می رود طوری که هیچ چیز دیده نمی شود.

صداهایی میشنوم .دود را کنار میزنم. درختان و محیط اطرافم در حال سوختن هستند. چند سرباز عده ای را به درخت میبندندومیروند آتش هر لحظه به آنها نزدیکتر میشود،میخواهند فرار کنند هرچه تلاش میکنندنمیتوانند خودرا باز کنند. دهان را به قصد فریاد زدن رو به آسمان باز میکنند.ناگهان تمامی بدنشان جزیی از درخت می شود مثل اینکه نقش انسانی را برروی درخت کنده باشند. آتش به آنها میرسد واز ریشه و پاها شروع به سوختن می کنند. از چشمهای چوبی دانه های اشک سرازیر میشود. تا اینکه کاملا میسوزند. در آن دود و دم بوی چوب سوخته که با عطر شکلاتی درهم آمیخته شده ،زن ومردی را با چهره های آشنا میبینم که فریاد میزنند و سربازانی به زور آنها را از آنجا دور میکنند. زن برسروتن خود مشت می کوبد،مرد دادمی زندو کمک می خواهد.آتش لحظه به لحظه حریص تر و وحشی تر می شود. از شدت دود وغبار به سرفه می افتم .تازه متوجه سنگینی مدالهای روی پیراهنم میشوم. در یک لحظه زن خود را از دست سربازان رها میکندوبه آتش نزدیکتر میشود حالا می توانم صدای فریادش را بشنوم:‹‹آتش ،بچه ام توی آتش داره میسوزه کمک کنید،توروخدا ››سربازها او را ار آنجا دور می کنند.

احساس خستگی و سنگینی مدالها مرا بسوی کنده درختی کشاند وقتی نشستم انگار سالها ایستاده بودم . هوا گرم نبود نسیم خنکی می وزید. کم کم گرم می شدم و این گرما آرام آرام از پاهایم به بالا منتقل می شد تمام بدنم را گرمای مطبوعی فرا گرفت. فقط صدای گریه زنی در گوشم بود.صدای گریه زنی از دور دست.      

 

                                       

روزهفتم

شنبه ،ساعت هفت صبح:

از این افتضاح تر دیگر نمی شود اول صبح همه جای دنیا خوب است الا این خراب شده، با هزار امید و اشتیاق لباسهایت را اتو میزنی تا صبح مثل یک کارمند مرتب سر کارت حاضر شوی .اما هنوز به ایستگاه نرسیده ،مثل موش آب کشیده میشوی. که حال خودت از سرو وضعت بهم میخورد .خسته شده ام ،دیگر به اینجام رسیده ،آخر تا کی ما باید هرساله همین اوضاع را داشته باشیم. سرویس میرسد سوار میشوم و در را محکم پشت سرم میبندم. 

 یکشنبه ،ساعت هفت صبح :

هوای گرگ و میش شفق غلظت شرجی را به مهی آرام تبدیل کرده بود.کارگران ساختمان کار روزانه شان را شروع کرده بودندکه مرد در خانه را بست و با ظاهری آراسته و کیفی دردست بر سر ایستگاه همیشگی اش منتظرایستاد . سی ودوساله نشان میدهد. با خط اتویی مرتب که نشانی خشکشویی خوبی را به ما یادآوری میکند. باچشمانی نافذ و نگاهی آرام خیابان اطراف را ورانداز میکند. زنی چند متر آنطرف تردرسمت راست پل ایستاده است. مرد اصلا متوجه حضور او نشده بود. چادر مشکی اش را بدور خودش پیچیده  و عصبی بنظر میرسید .باید از خانه وکلا یا دادستانهای آن طرف خیابان آمده باشد . تقریبا پشتش به مرد بود و قیافه برافروخته او را مرد وقتی به خوبی دید که سوار سرویس از جلویش عبور کرد.

دوشنبه ،ساعت هفت صبح:

هوا امروز کمی خنک شده نم نم باران تابستانی دیشب خیابانهای گلشهر را خیس کرده بود .همین طور که آفتاب  بالا میآمد بوی خوبی از خیابانها به مشام میرسید. مرد کیف اش را جستجو میکرد . چیزی که دنبالش میگشت پیدا نکرد،زیپ کیف را کشید و نگاهی به ساعتش انداخت امروز کمی دیرتر آمده بود.وقتی رسید زن سر ایستگاه خودش ایستاده بود طوری که مرد میتوانست نیم رخ اورا به خوبی ببیند. از عصبانیت دیروز اثری در چهره اش دیده نمی شد . حتما شب خوبی را گذرانده ! مینی بوس آبی رنگ جلوی زن توقف کرد. سوارشد ودر امتداد نگاه مرد در پیچ دوم خیابان ناپدید گشت .دوباره نگاهی به ساعتش انداخت امروز از سرویس جا مانده.

سه شنبه ،ساعت هفت صبح:

این هواهم مسخره اش را در آورده ،نه به آن لطافت بهاری دیروز نه به این شرجی چسبناک امروز.آن هم موقعی که گرما دارد مسیرهای آخرش را میپیماید. این هوا هم مثل این مردم بگیر نگیر دارد؛من که میگویم این هم نوعی زار است . برای همین اسم زاریها را گذاشته اند اهل هوا . عرق پیشانیش را که خشک کرد  متوجه آمدن زن شد.شاید هم اینبار طوری میآمد که مرد را متوجه خود کند! زنها هم یک جورهایی هوایی اند ،نه اینکه اهل هوا باشند اما گاهی وقتی ویرشان بگیرد دست هرچه زاری است از پشت می بندند.چادر سیاه ،مانتوی سرمه ای ،مقنعه مشکی ،عینک طبی را که روی بینی اش جابجا کرد متوجه آرایش ملایمی شد که در چهره زن به چشم میخورد   روژ قهوه ای ، خط لب نازک وسایه ملایم پشت چشم. مرد با خود گفت با ید صبح زود بیدار شده باشد که این طور وقت داشته به خود برسدبوقبوق مینی بوس مرد را از جایش پراند .سرش را پایین انداخت و سوار شد. وقتی شیشه صندلی که کنارش نشسته بودمقابل صورت زن رسید متوجه لبخند شیطنت آمیزی شد که بر روی لبهای گوشتالویش  نقش بسته بود.

 چهارشنبه،ساعت هفت صبح:

از قرار معلوم ناله های دیروز من به جایی رسیده و هوا امروز بهتر است . هرچه نباشد شهریور است و فصل آخر تابستان.

 امروز هم زمان سر ایستگاه رسیدند. زن فاصله همیشگی اش را کمتر کرد. و انگار که مرد صاحب خیابان است پرسید:آنجا یک موش گنده مرده وبا دست به ایستگاه خودش اشاره کرد.میتونم اینجا منتظر بمونم. مرد که هنوز خواب اول صبح کامل از سرش نپریده بود و انتظار چنین برخوردی را نداشت چرتش پاره شد و خواهش کنان جایی را برای زن باز کرد. بوی ادکلن هاوایی خواب را حسابی از سرش بیرون کرده بود.حالا میتوانست بخوبی برآمدگی سینه زن را که مانتویش به خاطر نوع مدلش به آن جلوه ای خاص بخشیده بود بخوبی ببیند. سینه ای که میتوانستی سرت را روی آن بگذاری و سریال مورد علاقه ات را درجایی نرم با آرامش کامل تماشا کنی بی آنکه حتی قسمتی از سرت بیرون بیافتدو گرمایی مطبوع بطور مساوی در تمامی سرت جریان یابد.

ماشینی جلوی مینی بوس پیچید صدای بوقی ممتد بلند شد،مردمتوجه آمدن سرویس شد و قبل از آنکه رسوایی دیروز تکرار شود خود را جمع و جورکرد.

 پنجشنبه،ساعت هفت صبح:

هوا صاف و بدون شرجی در این فصل سال کمی تعجب برانگیز است. پارسال تا اواسط مهرماه کولرها روشن بود. اما مثل اینکه امسال زمستان سردی پیش رو داریم.خنکای اول صبح را به ریه هایش فرو برد و لبخند بی دلیلی روی صورتش نقش بست. زن از آن طرف خیابان میآمدنزدیکترکه رسید سلامی دخترانه را به مرد تحویل داد و چند قدمی او ایستاد. احوال پرسی روزانه و صحبت در مورد وضع هوا و شهر با خنده های جذاب به اوجش رسیده بود که سرویس رسید ومرد ناخود آگاه به زن تعارف کرد: بفرمایید. خنده و خداحافظی تا فردا!

 جمعه ،ساعت هفت صبح:

مدتی است صبحها سنگ تمام گذاشته ،طوری که آدم فراموش میکند تا چند وقت پیش عرق از هفت چاک بد نش سرازیر بود . کارگر شهرداری که گوشه خیابان را جارو میزد ماسک زردی به صورت داشت. انصافا این بنده های خدا خیلی زحمت میکشند اخیرا هم که همه جا پارچه زده اند و ساعت بردن اشغالها را اعلام کرده اند. مدتها بود که موش و سگ وگربه مردم را عاصی کرده بودند.جوری که اگر میخواستی از روی جدول کنار خیابان بپری باید مواظب بودی یکدفعه موشی بیرون نپرد و بجای آن طرف داخل آب لجن نیافتی . ولی به لطف ماموران شهرداری از شر آنها خلاص شدیم . حالاکه درست فکر میکنم خیلی وقت است که دیگرهیچ موشی این اطراف ندیدم!

                                                                                              

* شهریور 84*