یک خط ساده

 

خطی از بالای دفتر بزرگ شروع میشود میآید پایین دوتاب میخورد به راست میرود بعد به سرعت به چپ می آید دایره می شود و اسمی را در تاریخ87/03/21شماره میزند . خط لبی مبارک باد میگوید .خطوط سایه ها در امتداد یکدیگر حرکت میکنند، بوقها و خط ممتد خیابان ما را به آپارتمانی منحنی و درهم هدایت میکند.مردم پراکنده میشوند سایه های شکسته مانند دو خط موازی از پله ها بالا میروند.روی در افراشته میشوند.ادامه شان در محاصره اضلاع مستطیلی رنگ میگیرد. خطها اندکی میلرزندکوتاه میشوند.دوباره دراز میشوند این بار یکی از خطها از دیگری بلندتر به نظر می رسد . خم میشوند-دایره میشوند بر میگردند.اشکالشان برروی دیوار مناظری را بوجود می آورد انگار برسر تصاحب چیزی جدال میکنند! حالا رقابت شدید دو اسب مسابقه برای رسیدن به خط پایان را شبیه اند ،خسته بهم میرسند یکی میشوند.

خط افق که صاف شد.حرکت میکند توی پیاده رو ،بعد خط واحد را طی میکند تا خط زدن دفتر ورود و خروج .برای هزارمین بار حروف را میچیند خطها رامرتب میکند سطرها رانیز؛ آفتاب که بالامی آیدخط نوار قلب کوتاه تر شده و دوباره کسی با لباس سفید صفحات سیاه را از بالا نگاه میکندمی آید یکی یکی سطرها ،صفحه ها را پر میکند میرودسمت چپ کسی را در ادامه گذشته تکرار میکند روی محل تاریخ حادثه مکث میکند پیشانیش خط کشی می شود ،چشم بادامی اش چین میخورد،سپس اسمی را درپس جوهر سرخ محو میکند و می گوید: خط داستانت را عوض کن!

                                                                                                                                                                  * بندرعباس- بهار84 *

 

اعدامی

همه چیز آماده بود .راه میافتم به پله ها میرسم دمپایی پلاستیکی را در میآورم و پایم را روی اولین پله چوبی میگذارم .گرمای مستی آوری را احساس میکنم . چند لحظه بعد به سوزش شدیدی بدل میشود.پای دیگرم را روی پله دوم میگذارم و حرارت را با تمامی وجود به درون میکشم.

شنها وسنگ ریزه ها راه را برایمان باز میکنند.صدای موج نهیبم میزند .هیچ کداممان حرفی نمیزنیم انگار میدانیم قرار است چه اتفاقی بیفتد. دریا برق میزند تا توجه دیگران را به خود جلب کند؛باد غریوی میشود تا کسی صدای دیگری را نشنود وماه آهسته شکاف صخره ای افتاده بر ساحل سرخ را نشان میدهد.داخل صخره باد نبود برق نبود؛هیچ کس هیچ چیز نمی گفت حس عجیبی درمن شکل میگرفت میخواستم ترک بخورم .رشدی یک شبه در من اوج گرفته بود داشتم بزرگ میشدم و زانوانم هرچه بیشتر به شنها فرو میشد گرما نفسم را بند میآورد.باید میرفتم همه چیز آماده بود راه میافتم به پله ها می رسم دمپایی پلاستیکی را درمیآورم و پایم را روی اولین پله چوبی میگذارم.


بندرعباس خرداد85

بن بست

  

              

                      

به سوی مردم در حال رفت و آمد فریاد میزد:موز عسلی. شانزده سالش بود،اما بیشتر نشون می داد لاغر اندام و قد بلند با کپلی بزرگ که مثل یک وجود جدا از بدن که هیچ تناسبی با بقیه اندام  نداشت .

با دستهایش توجه مردم را به خود جلب می کرد: موز عسلی . ولی هیچ کس متوجه او نبود. بعضی حتی نگاه هم نمی کردند.صدای شکمش او را به خودش آورد صبحانه اش را به خواهر مریضش داده بود.هنوز نتوانسته بودند هیچ پولی برای معالجه اش دست وپا کنند دکتر می گفت :باید بیمارستان بستری و تحت نظر باشد .باید پول بیمارستان خواهرش را جور می کرد . بعد از مرگ پدرش اوضاعشون حسابی بهم ریخته بود . مادرش مجبور بود برای مخارج زندگی صبحها رخت چرکهای این و آن را بشوید . شبها هم دوخت ودوز لباسهاشان رو انجام بدهد . که با این کار اگر می توانست شکم خالی پنج، شش تا بچه رو سیر کند خیلی هنر کرده بود. چه برسه به نیازهای دیگرشان .بعدها دخترک که بچه بزرگ خانواده بود بواسطه یک فامیل که دلش بحال اینها می سوخت! توی کارخانه ریسندگی که در یک انباری قرار داشت مشغول بکار شد. اما بعد که سینه اش بخاطر گرد وغبارنخهای کارخانه خراب شد به موز فروشی رو آورد .

در همین لحظه مرد میان سالی به او نزدیک شد: موزهات چنده؟ دونه ای دویست وبنجاه تومن. موز هم می خری ؟ نه! گفتی این کوچیکا چند؟ اینا صدو پنجاه بزرگا دویست و پنجاه . منظورم خوشه شه . دوتا بیشتر ندارم . برای شما دوازده تومن. مرد با احتیاط گفت:من بیست تومن می دم قبوله ؟ دخترک گفت:نه گفتم دوازده هزار نه بیست هزار. مرد آهسته حرفش را تکرار کرد: من بیست هزار می دم قبوله؟

مثل اینکه تازه متوجه موضوعی شده باشه سریع و خشن جواب داد: نه آقا، و موز را از دست مرد گرفت.  برای چند ثانیه تصاویری از ذهن او می گذرد،چهره خواهر مریضش وسرفه های پیاپی او چیزی را در وجودش فرو ریخت و بی اختیار مثل اینکه کس دیگری بجای او حرف بزندرو به مرد فریاد زد:هی آقا موزت یادت رفت.

   

بندرعباس

مرداد78                                                        

                                                                      

 

 

 

  

          

                                                                

 

زندگی دیگر

همه جا تاریک بود.چشم چشم را نمی دید،اما اوبراحتی و آرام خودش را از میان انگشتان ظریف با نقش از گلهای حنایی خاک گرفته بالا  کشید و روبروی نگاه مرد متوقف شد،نگاهی پر از تعصب و ترس! از اینکه روی گلهای حنایی دست زن بالا آمده بود خجالت کشید و شاخکهایش را پایین آورد.هیچ حرکتی از هیچ کدامشان دیده نشد.مرد برای نترسیدن او پلک هم نمی زد،آهسته و آگاهانه خودش را از تیررس نگاه مرد دور کرد.مرد همچنان نگاهش را به گلهای حنایی دوخته بود. 

از خرده های بتن و پل طلایی گوشواره عبور کرد.در آینه های پولکی نگاهی انداخت و تصمیم گرفت بار دیگر برای رهایی از ظلمت تلاش کند.دفعه قبل که چند روزی طول کشید تا بالا برود یک دفعه این زن و مرد به زمین اضافه شده بودند. دیگر نه زن از دیدنش فرار می کرد و نه مرد دنبال او می دوید. 

راهروهای بلند و سفالهای تو خالی و لبه تیز سنگریزه ها حرکت را به کندی پیش می برد.حالا بعد از پیمودن این مسیر طولانی و سیاه رگه های نور از درز و شکاف خرده های بتن قدرت تاریکی را کمتر می کرد. تصور به پایان رسیدن راه،هیجان غریبی را ایجاد می کرد،بی تابی عجیبی احساس می کرد و شاخکهایش به شدت تکان می خورد.ناگهان رگه های نور خاموش شد و خرده سنگی که روی آن ایستاده بود از زیر پایش فرار کرد. به پشت افتاد و درمیان ستونهای سنگی ،بوی گچ، خون تازه و شیشه های رنگی غربال شد و به نقطه عمیق تری از زمین که انسانهای بیشتری را می توانست پیدا کند فرو رفت.  

 

*بندرعباس ۱۳۸۹*

چشمهایش

ازقدیم میگویندکه عبور از دریا ی هرمز برای کسانی که مشکل یا ناراحتی دارند مفید است .

به ساحل رسیده بود ،کتانیهای سفید،اورا کشیده وآرام در امتداد اسکله به پیش می برد .سکوت و آرامش جزیره نشان از حضور افسانه های بادو جن می داد.قلعه پیر هرمز با دیوارهای ساروجی بلند در کنج جزیره به انتظار قدمهای جوان نشسته بود. فرش قرمز گلکی او را بداخل قلعه راهنمایی می کرد.انبارهای آذوقه ،برج دیده بانی ،آب انبارو رد پای ارواح سرگردان سربازان پرتغالی ،هرمزی را در قدم زدن بر این خاطرات یاری می کردند.

رضا قنبر می گفت که اوهم از پدر بزرگش شنیده که ناخدا محمود گفته است :سالها پیش شوهر  زنی جوان بنا به دلایلی که برای هیچ کس معلوم نیست . شبانه جزیره را ترک می کند،ودر کاغذی برای زن جوانش می نویسد))برمیگردم ،وعده دیدار ما غروب آفتاب قلعه قدیمی )) اما هیچ وقت باز نمیگردد.و مردم سالها زن را می دیدند  که قبل از غروب به قلعه می رفته و شب تنها به خانه برمی گشت . تا روزی که مثل همیشه به وعده گاه می رود .اماباز نمی گردد.مردم همگی  رفتن اورا دیده انداما هیچ کس بازگشت او را به چشم ندیده . هیچ چیز ،نه جسدی نه نشانی از او در قلعه یافت نمی شود. روایتی هست که می گویند:چندین سال بعد کسانی که غروب آفتاب در قلعه بودند زن جوانی را دیده اند که  انتهای در پشتی قلعه چشم به در دوخته بود . رضا قنبرکه 50سال دارد یکی از آنهاست:خودش بود.حاضرم قسم بخورم ،هنوز بعد از 21سال همانطور جوان بود.قرص صورتش مثل ماه شب چهارده ،بینی کوچک،لبهای صدفی که مروارید هایش را از چشم نامحرمان پنهان می کرد .با همان نگاه همیشگی که پایم را سست می کرد .

هرمزی سوار بر قایق سینه نیلی دریا را می شکافت . حس عجیبی داشت .هم گبج بود هم هوشیار . هم می فهمید، هم نمی دانست که حرف رضا قنبر را  باور کند .یا چیزی که به چشم خود دیده بود . اما او به رضا قنبر به اندازه چشمهایش اعتماد داشت. صدای موتور قایق در گوشش قطع و وصل می شد . انگار کسی دست روی گوشش بگذارد و دوباره بردارد. صدای موتور،سکوت ،صدا، سکوت، سکوت ،غروب،نگاه ،سکوت،نکاه غروب .آن چشمها جقدر به نظرش آشنا میامد؟امانمی توانست آشنا باشد او هرگز او را ……نه ،نه. دیگر نمی دانست چه درست است چه غلط ؟دهلها در سرش لیوا میکوبیدند.قایق به اسکله بندر نزدیک می شد .  هرمزی ،یک چیز را در تمامی وجودش احساس می کرد . چیزی که به او آرامش می داد. زیر لب آنرا با خود تکرار می کرد ((بر می گردم ،وعده دیدار ما غروب آفتاب قلعه قدیمی )).

                                                                                                  

                                                                                                        *هرمز-باییز 83*