تقدیم به صادق هدایت
از خیابان گذشتم به کلیسا که رسیدم وارد حیاط بسیار بزرگی شدم با ستونهای سفید بلند و درهای بزرگ چوبی ،در کنار یکی از درها پدر روحانی ایستاده بود سرم را به علامت احترام تکان دادم و داخل شدم روبروی من تابوتی قرار داشت.نزدیکتر رفتم دو شمع کافوری بالای سرش می سوخت. پارچه روی صورتش را پس زدم او با ْن قیافه با وقار وگیرنده اش دیدم،مثل اینکه همه علاقه های زمینی د رصورت او تحلیل رفته بود حالتی داشت که مرا وادار به کرنش می کرد.ولی در عین حال مرگ. به نظرم اتفاقی معمولی و طبیعی آمد.لبخند تمسخرآمیزی گوشه لب او خشک شده بود.
به خانه که رسیدم شب بود تاریکی این ماده غلیظ که در همه جا و درهمه چیز تراوش می کند خیالات و افکارم را از قید ثقل و سنگینی چیزهای زمینی آزاد کرده و به سوی سپهر آرام و خاموش پرواز می داد.مثل اینکه مرا روی بالهای شب پره طلایی گذاشته بودند و دریک دنیای تهی ودرخشان که به هیچ مانعی برنمیخورد گردش می کردم.
صبح با هوای سرد و رطوبتی که تا مغز استخوان نفوذ می کرد بیدار شدم،لباس عوض کردم و بیرون رفتم.درراه خواب تشیع جنازه ای که دیده بودم مثل فیلمی در ذهنم می گذشت غرق در فکر بودم که با ترمز ناشیانه راننده متوجه شدم مقابل گورستان پرلاشز رسیده ایم.همیشه نسبت به گورستانها احساس عجیبی داشتم.اما ناگهان چیزی برمن غالب شد،انگارآنجا را می شناختم. آیا این مکان را من سابقا"دیده بودم؟یا درخواب به من الهام شده بود؟نزدیکی عجیبی بین او وخودم احساس کردم بطوری که از این نزدیکی به وحشت افتادم چون من هیچ کس،حتی اقوام دور را دراین گورستان نداشتم.در همین موقع اتومبیل به راه افتاد و من از گورستان دورشدم.
شبها که میخوابیدم افکار باورنکردنی،ترسهای فراموش شده کابوس وار از جلو چشمم می گذشتند.چند روز بعد که دوباره خود را مقابل گورستان یافتم،بی راده به راننده گفتم توقف کند.پیاده شدم و به گورستان رفتم آنجا اشخاص مختلفی با یک شاخه یا دسته گل به دیدن قبور آمده بودند.در حالی که به اطراف نگاه میکردم یک لحظه توجه ام به پیرزنی خمیده جلب شد که ظاهرا"قصد داشت چیزی را ازمیان لباس سیاه بلند چین خورده ای که پوشیده بود بیرون بیاورد.من خود را پشت یک درخت پنهان کردم تا بهتر اورا زیر نظر بگیرم.اما پیرزن طوری نشست که پشتش به طرف من بود.ومن نتوانستم ببینم چه چیزی رابروی قبرقرارمی دهد. شیطنتی بچه گانه برای دانستن برمن مسلط شداز پشت درخت بیرون آمدم و بطرف پیرزن حرکت کردم هنگامی که به چند قدمی او رسیدم پیرزن بلند شد و رفت و من فقط برای لحظه ای شاید به اندازه پرتو گذرنده یک شعاع نور درتاریکی توانستم او راببینم.دویدم که اورا از نزدیک ببینم اما او رفته بود،به هر طرف نگاه کردم هیچ اثری از او دیده نمی شد انگار اصلا"آنجا نبوده است.با عصبانیت به سنگی کع آنجا بود لگدی زدم و متوجه صدای شکستم چیزی شدم.بطرف آن رفتم صدا از گلدانی بود که روی یک قبر گذاشته بودند.از بی دقتی خودم عصبانی و بسیار متاثر شدم تصمیم گرفتم برای جبران اشتباهم تکه های گلدان را به هم بچسبانم.
به خانه آمدم،وسایل لازم را آوردم و شروع به چسباندن آن کردم تکه آخر را هم چسباندم و گلدان کامل شد.میان حاشیه لوزی آن صورت زنی کشیده شده بود که چشمهایی سیاه و درشت (چشمهایی که در عین حال نافذ و مضطرب بود)و گونه های برجسته،پیشانی بلند،ابروهای باریک بهم پیوسته،لبهای گوشتالوی نیمه باز داشت.از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.در کنار پنجره ای که به خیابان باز می شد درختی بود که گل نیلوفر زیبایی داشت،تصمیم داشتم هرموقع گلدانی مناسب این گل پیدا کردم آن را بچینم. ناگهان یک سیاهی درآن سوی خیابان توجه مرا به خود جلب کرد.پیرزن،قوزی بود با همان لباس سیاه بلند،چشمهای سیاه نافذ،گونه های برجسته،پیشانی بلند،ابروهای باریک به هم پیوسته و لبهای گوشتالوی نیمه باز،نگاه می کرد بی آنکه نگاه کرده باشد.لبخند مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود.شاخه را رها کردم و به سرعت خود را به خیابان رساندم اما از پیرزن هیچ خبری نبود.
هوا تاریک می شد.آن احساس نزدیکی را که در خود حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود.مثل اینکه او را قبلا" دیده بودم. رنگش،حرکاتش همه به نظرم آشنا میآمد مثل اینکه روانم در زندگی پیشین با روان او همجوار بوده از یک اصل وماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم،تمام شب را به این فکر بودم.
فردای آن روز هرچه انتظار کشیدم ،هرچه جستجو کردم فایده ای نداشت،تمام شهر را زیر پا گذاشتم.نه یک روز،نه دو روز بلکه دو ماه و چهار روز،هر روز طرف غروب مثل مرغ سرکنده دور خانه مان می گشتم بطوری که همه خیابانها و سنگ فرش کوچه های اطراف آن را می شناختم.اما هیچ اثری از پیرزن پیدا نکردم.
درست یادم نیست هوا بکلی تاریک بود،قبل از اینکه خوابم ببرد با خودم حرف میزدم. دراین موقع حس کردم،حتم داشتم که بچه شده بودم.حس کردم کسی نزدیک من است،قلبم به شدت می تپید،ولی ترسی نداشتم،چشمهایم باز بود اما چون تاریکی خیلی غلیظ ومتراکم بود کسی را نمی دیدم. چند دقیق گذشت احساس می کردم نگاهی برویم سنگینی می کند،با خودم گفتم: شاید اوست!در همین لحظه دست خنکی روی پیشانی سوزانم را لمس کرد و بخواب رفتم.
نزدیک نهر که رسیدم پیش رویم یک تپه پیدا شد.هیکل خشک و بلند تپه مرا بیاد دایه ام انداخت،از کنار تپه گذشتم به محوطه کوچک و با صفایی رسیدم که اطرافش را تپه گرفته بود و بالای تپه قلعه بزرگی دیده می شد که با خشت ساخته شده بود. در این وقت احساس خستگی کردم رفتم کنار نهر زیر سایه درخت کهن سرو روی ماسه نشستم.جای خلوت و دنجی بود.به نظر آمد که تا حالا کسی پایش را اینجا نگذاشته ،ناگهان دیدم از پشت درختهای سرو زنی بیرون آمد،لباس سیاهی داشت که از تارو پود خیلی نازک و سبک(گویا با ابریشم)بافته شده بود. با لبهای گوشتالوی نیمه باز و چشمهای سیاه نافذش نگاه می کرد و به طرف من می آمد. به نظرم آمد که من او را دیده بودم و می شناختم. دایه ام بود!روی ماسه در کنار من نشست و مرا در بغلش نشاند.من پسر کوچکی بودم که انگشت سبابه دست چپش را به دهنش گذاشته بود. دایه ام کلوچه ای که همراهش بود به من داد و مرا بوسید،لبهای او طعم ته خیار می داد تلخ مزه و گس بود.در مواقع ترسناک زندگی خودم همین که صورت مهربان چشمهای گود و بی حرکت و کور و پرده های نازک بینی و پیشانی استخوانی پهن دایه ام را می دیدم،آرامشی در وجودم احساس می کردم. شاید امواج مرموزی از او تراوش می شد که باعث تسکین من بود.یک خال گوشتی روی شقیقه اش بود که رویش مو درآورده بود،گویا فقط این روز متوجه خال او شدم پیش از این وقتی به صورتش نگاه میکردم این طور دقیق نمی شدم.
از شدت اضطراب،مثل این که از خوابی عمیق و طولانی بیدار شده باشم،چشمهایم را مالاندم.در همان اتاق سابق خودم بودم تاریک روشن بود و مه روی شیشه ها را گرفته بود،صدای ناقوس کلیسا از دور شنیده می شد.در شومینه روبرویم گلهای آتش تبدیل به خاکستر سرد شده بود و به یک فوت بند بود.حس کردم که افکارم مثل گلهای آتش پوک و خاکستر شده است و بیک فون بند است.اولین چیزی که جستجو کردم گلدانی بود که در گورستان از پیرزن سیاه پوش به من رسیده بود.ولی گلدان روبروی من نبود.نگاه کردم دیدم دم در یک نفر با سایه خمیده چیزی را به شکل گلدان در دستمال چرکی بسته زیر بغلش گرفته بود،این سایه کسی جز پیرزن نبود که سرورویش را با شال گردن پیچیده بود.مین که خواستم از جایم تکان بخورم از در اتاق بیرون رفت . بلند شدم،خواستم دنبالش بدوم و آن گلدان،آن دستمال بسته را از او بگیرم،ولی پیرزن با زرنگی مخصوصی دور شده بود.برگشتم پنجره رو به خیابان را بازکردم هیکل خمیده پیرزن را درخیابان دیدم که ان دستمال بسته را زیر بغلش گرفته بود و افتان وخیزان می رفت تا اینکه بکلی پشت مه ناپدید شد.
نگاهی به گل نیلوفر کبود کنار پنجره انداختم،ناگهان باد شدیدی وزید و نیلوفر کبود را ازشاخه کند و با خود به پشت مهی که پیرزن در آن ناپدید شده بود برد.برگشتم و تقویمی که روی زمین افتاده بود را برداشتم:«نوزدهم آوریل»حس کردم وزن مرده ای روی سینه ام فشار می دهد....
فلشها به سرعت افکار تاریکش را در رنگهای قرمز ،آبی وزرد برای چند لحظه ای روشن می کردندکه چیزی شبیه نفس مبلی که ناگهان خود را روی آن رها کنی در کنار خود احساس کرد . سرش را چرخاند .دختری را دید که بازوبه بازوی او نشست . تاریکی اجازه نمیداد به خوبی ببیند.موهایی بلند و صورت استخوانیش آرایش شده بود. بلوز گل بهی آستین کوتاه چسبانی بتن داشت که سینه های کوچکش را بیشتر نمایان میکرد.نمی دانست چه طور توانسته بود در آن تاریکی سن او را حدس بزند اما به نظرش 22ساله میرسید .عجیب بودحسهای ناشناخته ای که تا بحال از وجود آنها خبری نداشت او را با درصد بالایی از هوشیاری همراهی میکردند.
موسیقی که قطع شد. نورهای تبلیغاتی با نوشته هایی برروی دیوار تابیدن گرفت. همان نور قرمز اولیه کافی بود تا نیم رخ آنها و نگاهشان در هم گره بخورد. برق چشمهای دختر در زیر نور آبی با لبخندی ملیح به نظرش زیبا رسید. نور زرد که شمارش معکوس را اعلام کرد،جمعیت با آن دم گرفتند.به روبه رو نگاه کرد حس عجیب ناشناخته به او میگفت خودش را به عمد در معرض نورقرارداده است. اینجا بود که صدای قناری وارش را شنید و با اینکه جمعیت را همراهی میکرد مانند مثلثی در گروه ارکستر درون گوشش تفکیک شد. با صدایش میتوانست پرواز کند ،سبک بشودآنقدر که روی ابرها بتواند قدم بزند. صداها و خنده ها در شروع مجدد موسیقی گم شدند و نگاه او متوجه آب پرتقال روی میز شد. لیوان را برداشت و تعارف کرد. نخورد . اصرارهای بیشتر را باناز جواب میداد. خواهش کرد،گرفت کمی نوشید وروی میز گذاشت.
|
اشباحی زیر نور فلاشهای رنگی و دود غلیظ دیده میشدند. موسیقی کر کننده ای در سالن می پیچید. صدایی نمی آمد حتی اگر کسی در کنارت از درد جان میداد نمی توانستی بشنوی . مگراینکه نزدیک گوشت فریاد بزند. فلاشها که قطع شدموسیقی آرام گرفت . حالا زیر رقص نورهای رنگی بلوز گل بهی با شلوار جین آبیش به هزار رنگ دیده میشد. سینه های گلابی شکل کوچکش در لرزشهای سرشانه تکان میخورد. انحنای اندامش با نرمشی حول یک محور نامریی می پیچید و کمر باریک کوزه ای شکل اش به پائین تنه ای که برایش بزرگ مینمود جلوه ای خاص می بخشید.دوران های رو به پائین میتوانست دانه دانه استخوانهای بدنی را میان دو سنگ آسیابش به آهستگی خرد کند. هنگام بلند شدن آنرا به عقب پرتاب میکرد وبا نیرویی بیش از آنچه در توانش بود قوسی به انتهای کمرش میداد و به آرامی بالا میکشید. چقدر رقصیدن را دوست داشت . اما وقتی قرار باشد هر شب برقصی واز بدبختی کسی از تو خوشش نیاید ومجبور باشی تا صبح این کار را تکرارکنی کم کم میشوی الاغی که مجبور است چرخ آسیابی بزرگ را در هر وضعیتی بچرخاند. اما هرزگاهی در شلوغی جمعیت گریزی به بیرون میزد تا هوایی عوض کند و تازه می فهمید از دود سیگارهای داخل سالن چه بوی تعفنی گرفته است. نفس عمیقی کشید و ریه هایش را پر کرد. صدای خنده وجیغ از سالن بیلیارد اورا بداخل کشید.
هنوز چوب را روی میز دراز نکرده بود. که دستی شانه اش را لمس کرد وقتی برگشت صدای سوت ممتدی درون گوشش پیچید . سنگینی وحشتناکی احساس کرد،ازدرد میخواست فریاد بزند وگریه کند اما بغضش را خورد. هیچ وقت نفهمید چرا مادرش همیشه او را به بهانه دیگران میزد.اگر چیزی درخانه کم بود، اگر طلبکاری می آمد،اگر بدهی زیاد میشد،اگر کسی مریض میشد،اگر اگر اگر. آخرین باری که گریه کرد شبی بود که با دل پیچه ای از خواب بیدار شد و بالا آورد، همه را بالا آورد حتی چیزهایی را که متعلق به خودش نبود و دست این زن که هیچ وقت نفهمید از کجا به موقع پیدایش میشد . جعبه کوچکی را جلویش انداخت. با چشمهای خیس و گونه ای سرخ که جای سه انگشت را به یادگار داشت به داخل سالن برگشت .همان موقع بود که از میان قیافه های تکراری هرشب چشمش به او افتاد تازه رسیده بود و هنوز هیچ کس کنارش نبود شاید باید از زن تشکر میکرد! درد گوشش را فراموش کرد چشمهایش را پاک کرد،جعبه پلاستیکی را در جیب فشرد و کنار او بازو به بازویش نشست.
* شهریور 84 *
سالها از مرگ پدر بزرگ میگذرد،هنوز طبق عادت گذشته پییپش را تمیز میکنم. این تنها یادگاری است که از او برایم مانده ،یادم هست برای بدست آوردن آن یکروز تمام بدون آب و غذا گریه کردم تا مادرم رضایت داد.پیپ پدر بزرگ واقعا زیبا بود. گلها،درختها،زن ومردی که درآن گل و سبزهها میوه ای شبیه سیب بهم تعارف میکردند با ظرافت خاصی روی پیپ حکاکی شده بود. طوری که وقتی روشن میشد وتوتونها شروع به سوختن میکردند مثل این بود که زن ومرد توی آتش میسوزند،میخواهندفرارکننداما فریادهم نمیتوانندبزنند.باهرنفس پدربزرگ درختها ومحیط اطراف آنها گر می گرفت. من همیشه از دیدن این صحنه لذت میبردم وتازمانی که پیپ کشیدن پدربزرگ تمام می شد و همه آن منظره کاملاخاکستر می گشت آن راتماشامیکردم.
امشب شب تولدم است. امسال درست می شوم همسن پدربزرگ توی عکس که روی دیوار زیر یک مجسمه ایستاده ،لباسش از سنگینی مدالها و غبار سالیان به یکطرف کج شده .عکس با ابروهای پرپشت بهم پیوسته ،چشمهای درشت،سبیلهای بلندو پیپ روشنی که اگر نزدیک بودی میتوانستی بوی عطر آن را بشنوی ،هیچ شباهتی به پدر بزرگ با آن قیافه آرام و مظلوم با سبیلهای کوتاه شده نداشت. تنها چیزی که آنها را به هم شبیه میکرد وقتی بود که او عصبانی میشد. آنموقع میتوانستی در عمق چشمهای پیرو غبار گرفته اش درست همان نگاه نافذ را که لرزه بر اندام بیننده می انداخت ببینی . من بخاطر همین نگاهش بود که دوستش داشتم و هنگامی که با او بیرون میرفتم احساس امنیت وقدرت میکردم واین احساسی بود که فقط وقتی با پدر بزرگ بودم داشتم.
توی بچه ها با من که کوچکتر بودم خیلی خوب بود.حرف می زد،بازی میکردو میگذاشت روی پشتش سوار شوم و اسب سواری کنم. بعدها مادرم گفت توتنها بچه ای بودی که پدر بزرگ اجازه داده رو پشتش سوار شوی . مادرم همیشه وسایل شخصی پدر بزرگ را با اجازه خودش تمیز میکرد. اما به جعبه پیپ هیچ کاری نداشت. بزرگتر که شدم ،پدربزرگ اجازه دادپیپش را تمیز کنم. این برای من امتیاز بزرگی بود. چون تاآن موقع هیچ کس به پیپ پدربزرگ دست نزده بود.
جعبه پیپ را باز میکنم. به زن و مردی که سالهاست بدون هیچ آتشی در آرامش زندگی میکنندخیره می شوم. هنوز مقداری توتون توی جعبه هست،آنها را توی پیپ میگذارم وبا انگشت فشارمیدهدم.کبریت را میکشم. شعله های آن با نفسهای مکرر بطرف توتونها منحرف میشودولحظه ای بعد غلظت و طعم توتون رادر دهانم حس میکنم . چیزی غیر از دود به درونم وارد میشود. عطر شکلاتی فضا راآکنده میکند. دودرا که بیرون میدهم برای لحظه ای همه جا در غبار غلیظی فرو می رود طوری که هیچ چیز دیده نمی شود.
صداهایی میشنوم .دود را کنار میزنم. درختان و محیط اطرافم در حال سوختن هستند. چند سرباز عده ای را به درخت میبندندومیروند آتش هر لحظه به آنها نزدیکتر میشود،میخواهند فرار کنند هرچه تلاش میکنندنمیتوانند خودرا باز کنند. دهان را به قصد فریاد زدن رو به آسمان باز میکنند.ناگهان تمامی بدنشان جزیی از درخت می شود مثل اینکه نقش انسانی را برروی درخت کنده باشند. آتش به آنها میرسد واز ریشه و پاها شروع به سوختن می کنند. از چشمهای چوبی دانه های اشک سرازیر میشود. تا اینکه کاملا میسوزند. در آن دود و دم بوی چوب سوخته که با عطر شکلاتی درهم آمیخته شده ،زن ومردی را با چهره های آشنا میبینم که فریاد میزنند و سربازانی به زور آنها را از آنجا دور میکنند. زن برسروتن خود مشت می کوبد،مرد دادمی زندو کمک می خواهد.آتش لحظه به لحظه حریص تر و وحشی تر می شود. از شدت دود وغبار به سرفه می افتم .تازه متوجه سنگینی مدالهای روی پیراهنم میشوم. در یک لحظه زن خود را از دست سربازان رها میکندوبه آتش نزدیکتر میشود حالا می توانم صدای فریادش را بشنوم:‹‹آتش ،بچه ام توی آتش داره میسوزه کمک کنید،توروخدا ››سربازها او را ار آنجا دور می کنند.
احساس خستگی و سنگینی مدالها مرا بسوی کنده درختی کشاند وقتی نشستم انگار سالها ایستاده بودم . هوا گرم نبود نسیم خنکی می وزید. کم کم گرم می شدم و این گرما آرام آرام از پاهایم به بالا منتقل می شد تمام بدنم را گرمای مطبوعی فرا گرفت. فقط صدای گریه زنی در گوشم بود.…صدای گریه زنی از دور دست.
شنبه ،ساعت هفت صبح:
از این افتضاح تر دیگر نمی شود اول صبح همه جای دنیا خوب است الا این خراب شده، با هزار امید و اشتیاق لباسهایت را اتو میزنی تا صبح مثل یک کارمند مرتب سر کارت حاضر شوی .اما هنوز به ایستگاه نرسیده ،مثل موش آب کشیده میشوی. که حال خودت از سرو وضعت بهم میخورد .خسته شده ام ،دیگر به اینجام رسیده ،آخر تا کی ما باید هرساله همین اوضاع را داشته باشیم. سرویس میرسد سوار میشوم و در را محکم پشت سرم میبندم.
یکشنبه ،ساعت هفت صبح :
هوای گرگ و میش شفق غلظت شرجی را به مهی آرام تبدیل کرده بود.کارگران ساختمان کار روزانه شان را شروع کرده بودندکه مرد در خانه را بست و با ظاهری آراسته و کیفی دردست بر سر ایستگاه همیشگی اش منتظرایستاد . سی ودوساله نشان میدهد. با خط اتویی مرتب که نشانی خشکشویی خوبی را به ما یادآوری میکند. باچشمانی نافذ و نگاهی آرام خیابان اطراف را ورانداز میکند. زنی چند متر آنطرف تردرسمت راست پل ایستاده است. مرد اصلا متوجه حضور او نشده بود. چادر مشکی اش را بدور خودش پیچیده و عصبی بنظر میرسید .باید از خانه وکلا یا دادستانهای آن طرف خیابان آمده باشد . تقریبا پشتش به مرد بود و قیافه برافروخته او را مرد وقتی به خوبی دید که سوار سرویس از جلویش عبور کرد.
دوشنبه ،ساعت هفت صبح:
هوا امروز کمی خنک شده نم نم باران تابستانی دیشب خیابانهای گلشهر را خیس کرده بود .همین طور که آفتاب بالا میآمد بوی خوبی از خیابانها به مشام میرسید. مرد کیف اش را جستجو میکرد . چیزی که دنبالش میگشت پیدا نکرد،زیپ کیف را کشید و نگاهی به ساعتش انداخت امروز کمی دیرتر آمده بود.وقتی رسید زن سر ایستگاه خودش ایستاده بود طوری که مرد میتوانست نیم رخ اورا به خوبی ببیند. از عصبانیت دیروز اثری در چهره اش دیده نمی شد . حتما شب خوبی را گذرانده ! مینی بوس آبی رنگ جلوی زن توقف کرد. سوارشد ودر امتداد نگاه مرد در پیچ دوم خیابان ناپدید گشت .دوباره نگاهی به ساعتش انداخت امروز از سرویس جا مانده.
سه شنبه ،ساعت هفت صبح:
این هواهم مسخره اش را در آورده ،نه به آن لطافت بهاری دیروز نه به این شرجی چسبناک امروز.آن هم موقعی که گرما دارد مسیرهای آخرش را میپیماید. این هوا هم مثل این مردم بگیر نگیر دارد؛من که میگویم این هم نوعی زار است . برای همین اسم زاریها را گذاشته اند اهل هوا . عرق پیشانیش را که خشک کرد متوجه آمدن زن شد.شاید هم اینبار طوری میآمد که مرد را متوجه خود کند! زنها هم یک جورهایی هوایی اند ،نه اینکه اهل هوا باشند اما گاهی وقتی ویرشان بگیرد دست هرچه زاری است از پشت می بندند.چادر سیاه ،مانتوی سرمه ای ،مقنعه مشکی ،عینک طبی را که روی بینی اش جابجا کرد متوجه آرایش ملایمی شد که در چهره زن به چشم میخورد روژ قهوه ای ، خط لب نازک وسایه ملایم پشت چشم. مرد با خود گفت با ید صبح زود بیدار شده باشد که این طور وقت داشته به خود برسد…بوق…بوق مینی بوس مرد را از جایش پراند .سرش را پایین انداخت و سوار شد. وقتی شیشه صندلی که کنارش نشسته بودمقابل صورت زن رسید متوجه لبخند شیطنت آمیزی شد که بر روی لبهای گوشتالویش نقش بسته بود.
چهارشنبه،ساعت هفت صبح:
از قرار معلوم ناله های دیروز من به جایی رسیده و هوا امروز بهتر است . هرچه نباشد شهریور است و فصل آخر تابستان.
امروز هم زمان سر ایستگاه رسیدند. زن فاصله همیشگی اش را کمتر کرد. و انگار که مرد صاحب خیابان است پرسید:آنجا یک موش گنده مرده وبا دست به ایستگاه خودش اشاره کرد.میتونم اینجا منتظر بمونم. مرد که هنوز خواب اول صبح کامل از سرش نپریده بود و انتظار چنین برخوردی را نداشت چرتش پاره شد و خواهش کنان جایی را برای زن باز کرد. بوی ادکلن هاوایی خواب را حسابی از سرش بیرون کرده بود.حالا میتوانست بخوبی برآمدگی سینه زن را که مانتویش به خاطر نوع مدلش به آن جلوه ای خاص بخشیده بود بخوبی ببیند. سینه ای که میتوانستی سرت را روی آن بگذاری و سریال مورد علاقه ات را درجایی نرم با آرامش کامل تماشا کنی بی آنکه حتی قسمتی از سرت بیرون بیافتدو گرمایی مطبوع بطور مساوی در تمامی سرت جریان یابد.
ماشینی جلوی مینی بوس پیچید صدای بوقی ممتد بلند شد،مردمتوجه آمدن سرویس شد و قبل از آنکه رسوایی دیروز تکرار شود خود را جمع و جورکرد.
پنجشنبه،ساعت هفت صبح:
هوا صاف و بدون شرجی در این فصل سال کمی تعجب برانگیز است. پارسال تا اواسط مهرماه کولرها روشن بود. اما مثل اینکه امسال زمستان سردی پیش رو داریم.خنکای اول صبح را به ریه هایش فرو برد و لبخند بی دلیلی روی صورتش نقش بست. زن از آن طرف خیابان میآمدنزدیکترکه رسید سلامی دخترانه را به مرد تحویل داد و چند قدمی او ایستاد. احوال پرسی روزانه و صحبت در مورد وضع هوا و شهر با خنده های جذاب به اوجش رسیده بود که سرویس رسید ومرد ناخود آگاه به زن تعارف کرد: بفرمایید. خنده و خداحافظی تا فردا!
جمعه ،ساعت هفت صبح:
مدتی است صبحها سنگ تمام گذاشته ،طوری که آدم فراموش میکند تا چند وقت پیش عرق از هفت چاک بد نش سرازیر بود . کارگر شهرداری که گوشه خیابان را جارو میزد ماسک زردی به صورت داشت. انصافا این بنده های خدا خیلی زحمت میکشند اخیرا هم که همه جا پارچه زده اند و ساعت بردن اشغالها را اعلام کرده اند. مدتها بود که موش و سگ وگربه مردم را عاصی کرده بودند.جوری که اگر میخواستی از روی جدول کنار خیابان بپری باید مواظب بودی یکدفعه موشی بیرون نپرد و بجای آن طرف داخل آب لجن نیافتی . ولی به لطف ماموران شهرداری از شر آنها خلاص شدیم . حالاکه درست فکر میکنم خیلی وقت است که دیگرهیچ موشی این اطراف ندیدم!
* شهریور 84*