اسیر

گوش به طپش  

قلب طبیعت 

در دشت بزرگ 

شادمان می خرامی 

بعد از کوهی سفید 

                           گویهای بلورین تورا می خوانند 

بدانجا می رسی 

اسیر در حصاری سبز 

به هرسو میدوی 

راه گریزی نیست 

می خواهی بگسلی 

چنگ میزنی 

                  دستانت خونی می شوند وحصار تنگ تر 

اکنون تو قربانی ای هستی 

در مدار چهل و پنج درجه ای 

به وسعت شانه هایت. 

 

بندرعباس مهر ۷۸ 

زندگی دیگر

همه جا تاریک بود.چشم چشم را نمی دید،اما اوبراحتی و آرام خودش را از میان انگشتان ظریف با نقش از گلهای حنایی خاک گرفته بالا  کشید و روبروی نگاه مرد متوقف شد،نگاهی پر از تعصب و ترس! از اینکه روی گلهای حنایی دست زن بالا آمده بود خجالت کشید و شاخکهایش را پایین آورد.هیچ حرکتی از هیچ کدامشان دیده نشد.مرد برای نترسیدن او پلک هم نمی زد،آهسته و آگاهانه خودش را از تیررس نگاه مرد دور کرد.مرد همچنان نگاهش را به گلهای حنایی دوخته بود. 

از خرده های بتن و پل طلایی گوشواره عبور کرد.در آینه های پولکی نگاهی انداخت و تصمیم گرفت بار دیگر برای رهایی از ظلمت تلاش کند.دفعه قبل که چند روزی طول کشید تا بالا برود یک دفعه این زن و مرد به زمین اضافه شده بودند. دیگر نه زن از دیدنش فرار می کرد و نه مرد دنبال او می دوید. 

راهروهای بلند و سفالهای تو خالی و لبه تیز سنگریزه ها حرکت را به کندی پیش می برد.حالا بعد از پیمودن این مسیر طولانی و سیاه رگه های نور از درز و شکاف خرده های بتن قدرت تاریکی را کمتر می کرد. تصور به پایان رسیدن راه،هیجان غریبی را ایجاد می کرد،بی تابی عجیبی احساس می کرد و شاخکهایش به شدت تکان می خورد.ناگهان رگه های نور خاموش شد و خرده سنگی که روی آن ایستاده بود از زیر پایش فرار کرد. به پشت افتاد و درمیان ستونهای سنگی ،بوی گچ، خون تازه و شیشه های رنگی غربال شد و به نقطه عمیق تری از زمین که انسانهای بیشتری را می توانست پیدا کند فرو رفت.  

 

*بندرعباس ۱۳۸۹*

برای تو

نه سوالی ،نه جوابی !  

کلمات هم دیگر برای  

رنگین کردن  

افکار شاعر  

خود را نشان نمی دهند  

بیهوده مپرس  

درد ما بودن نیست  

برای چه بودن است!  

برای که... 

       

                                                                                            ۲۱/۳/۷۷

تجربه زندگی

خواهر که میشوی خودم را در دریای چشمانت غرق میکنم. پائین میروم به عمیق ترین و ناشناخته ترین جاها. میخواهم خودم را پیدا کنم. سر میخورم . از بنفشه کوچکی آویزان میشوم تقلا میکنم بالا بیایم،رها میشوم پائین .رشته باریک آبی در ته دره و میان دو ردیف درخت جریان داشت. بوی آب را همیشه میشود حس کرد .چه مدت میگذرد نمیدانم.به ساقه های کوچک و پرگره و انگشت مانند بوته ای نگاه میکنم.حالا دیگر نیستم. هرچه دنبال خودم میگردم بیشتر گم میشوم. سرم را به جسم سختی میکوبم.درد دارد،اما احساسش نمیکنم.میترسم. از اینکه تا این اندازه خودم را گم کرده ام گریه ام میگیرد.صبر کن؛ اشکهایم را احساس میکنم. من گریه میکنم پس هستم.

نیم تنه ای بر تبر

نیم تنه ای از هیاهو 

بهار را 

در خواب سنگی اش  

هی میکند:هی هی... 

این،کاغذیانی مات 

آن،قلمی خاموش 

و بارانی تلخ  

که سقوط را  

قطره ، قطره  

               می بارد. 

جنگل هنوز  

               شب ویران  

                              اندیشه را طی می کند 

 

تقدیر ریشه هاست شاید 

تشنگی را 

                ایستاده بمیرند 

نیم تنه ای از عشق  

                            سکوت را  

                                           برخاک رها می کند. 

 

*بندرعباس۱۳۷۵*