مجسمه

انتهای این جاده خاکی

که صدای مسجدش گم می شود

در عطر باغهای انبه و لیمو

دستی بردل

دستی برگل

و حرارت کوره ای که تورا می پزد

با همه آبیهای جهان

و زردی تپنده خورشید

در آلوده ترین جغرافیای سرزمین پدری

سبز می شوی

مست از طعم تجربه های نو

آرام آرام

در میان انبوه رنگهایی که در تو می پیچند

غرق می شوی

عکس می شوی.

تیر1389

پایان شب سیه

شب

تنهایی 

پول پنیر،تخم مرغ ،پوشک بچه،نان سنگک 

و برنجی که نباید از خریدنش برنجی 

فلسفه پول،شهریه دانشگاه،نظریه وابستگی،توهم توطئه، 

 افسانه شدن خرید کتاب

واقعیت بیمارهای پارازیتیک 

سوریه،سکه،سوهان روح 

حقوق بشری، که نیست

با انواع مرضهای هنری من 

که قاطی شوند دیگر نه الکل سفید آرارات و نه متادونهای رنگی محله شهناز  

جواب تستهای چند گزینه ای ذهنم را نمی دهند

 

تاوقتی که تو میخندی

 و من میدانم که صبح طلوع خواهد کرد.  

طلوع دوباره

میز ام ،دی،اف کثیف

وسط عریانی اتاق

شوق مکیدن ثانیه ها

و ترس کبودی لحظه هایی که تو را می خواند

آغوش نرمی که گرم ...نه

جوان می شوی

بزرگ می شوی

تا مردانگیت را ثابت کنی

این بازی کودکانه ادامه می  یابد

آنقدر که پروانه ها از سرانگشتانت پرواز کنند

و این آخرین نفسی است

که در نگاه من می خندی

خرداد1390

تلاش معاش

پروند بردوش

بالامی رود

با پاهای برهنه

غژغژ طناب و ناله نخل

پیچش حلقه داس

دور پنگ زرک

و هلهله برگها

در نهایت تابستان

این باران رطب است که می بارد.

مرداد1389

گناه

درد شروع می شود از  

رد خون خیابان ۲۲بهمن 

تا پشت چشم بند مشکی کلفت، 

بوی عرق 

بالامی رود از خستگی زنگار سی و پنج ساله جرثقیل اتوتاج  

چهره از درد مچاله

شکستن گلو درآیه 

پیچش پارچه در دست همسایه 

  تا نعمت خدا عبرت شود 

   برای کودکی که می آید 

 پنجره باز می شود  

 و باد  

 معصومیت از دست رفته

 ملافه ای که دیگر سفید نیست  

 را با خود خواهد برد.